-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 آبانماه سال 1383 13:46
I just want to feel safe in my own skin , I just want to be happy again I just want to feel deep in my own world But I'm so lonely I don't even want to be with myself anymore On a different day, if I was safe in my own skin, then I wouldn't feel lost and so frightened But this is today and I'm lost in my own skin And...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1383 13:13
بیخودی اصرار نکنید من روحمو نمیفروشم نه به وعده وعیدای الکی نه به هیچ قول و قراری نه به لبخند و اخلاقای خوب گول زنک نه به داد و دعواهای احمقانه نه حتی به تهدید و هیچ چیز دیگه ای این تنها چیزیه که راستکی مال خودمه! تصمیممو گرفتم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 آبانماه سال 1383 17:38
توی گوشم گفت و گفت و گفت و زیر شُرشُر بارون صداش پلکای خسته ام خیس خیس شدن و سرم توی نرم ترین بالش دنیا فرو رفت و خوش ترین خواب عالم را دیدم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آبانماه سال 1383 15:50
* تو ی این دنیا، یه چیزایی هستن که خیلی بی صدا می شکنن... هیچ شده یه لیوانی رو که با درموندگی تموم لبه میز بلاتکلیف مونده با موذیگری هل بدی و آروم بندازیش پایین بعدش هیچ شده که توی سکوت خودت از شنیدن صدای خورد شدن لیوان ذوق کنی هیچ شده که از شکستن یه شیشه بزرگ بزرگ از شنیدن اون صدای پر هیبت ته دلت از خوشحالی بلرزه هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 مهرماه سال 1383 01:59
بیش از اینها، آه، آری بیش از اینها می توان خاموش ماند می توان ساعات طولانی با نگاهی چون مردگان، ثابت خیره شد در دود یک سیگار خیره شد در شکل یک فنجان در گلی بی رنگ بر قالی در خطی موهوم بر دیوار می توان با پنجه های خشک پرده را یکسو کشید و دید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 مهرماه سال 1383 20:36
تو نمیدانستی آرزوهای محالی دارم و نمیدانستی که من این شادی غمناک دلم را با توهم، با خیال، با تبسم هایی که دگر نیست بدست آوردم با خیال دیدن سایه آن دستانی که دل سردم را با نگاهش به غروب ابدی می بخشید به غروب سردی که تمنای وجودم در آن به جز اندوه و غم خویش نبود تو نمیدانستی دل من گمشده ای در خود بود تو نمی دانستی دل من...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 مهرماه سال 1383 01:00
خداحافظی های زندگی آدم دو جور اتفاق میفتن ولی هر کدوم که باشه، بی شک میتونی مطمئن باشی اونی نیست که تو انتظارشو داری! اولیش اونیه که با همه عقل و منطقت بهش فکر کردی اعتقادات انسانی و اجتماعی و تفکرات عاقلانه ات بهت میگن بگو خداحافظ تو خودتو برای همه چی آماده کردی و کاملا منتظری این دقیقا همون نوعیه که حتی یه ابدیت هم...
-
ماسوله، شهر رویایی شمعدانی های دوست داشتنی
جمعه 27 شهریورماه سال 1383 17:11
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 شهریورماه سال 1383 03:02
باریکه ی لاغر نور که افتاد رو دیوار فهمیدم عالیجناب اومده بی هیچ حرکتی، پشت بهش موندم بدون اینکه صورتمو ببینه فهمید، همیشه میفهمه... - گریه میکنی؟ - نه! - گریه میکنی! - می خوای بغلم کنی؟ - می خوای بغلت کنم؟ - اگه تو بغلت گریه کنم ناراحت میشی؟ - می خوام بغلت کنم که تو بغلم گریه کنی!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1383 00:58
بالاخره عالیجناب کار پیدا کرد یعنی در واقع خودم استخدامش کردم به عنوان بادی گارد شخصی برا خودم استخدام کردمش با حقوق مکفی و مزایا ! اینجوری میتونیم همش با هم باشیم و کلی خوش بگذرونیم دیگه نگران محیط کارشم نیستم تازه مطمئنم که دیگه تو خیابونای شلوغم گم و گور نمیشه خب طبیعتا قضیه سرویس ایاب و ذهابم دیگه منتفیه! ... فقط...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1383 14:13
* سلام حال همه ما خوب است ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهویی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 مردادماه سال 1383 00:08
*متاسفانه به دلیل بیست سالگی حاد، حس میکنم که تمام خلاقیتمو از دست دادم. دیگه نه موضوعی واسه فکر کردن دارم، نه حرفی واسه گفتن، نه چیزی واسه نوشتن. دیروز یه پستی رو که خیلی وقت پیش نوشته بودم دوباره خوندم و خیلی دوسش داشتم دلم خواست دوباره بذارمش اینجا...شایدم فقط به خاطر خالی نبودن عریضه!!...کی میدونه! چهار شنبه 30...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1383 09:59
اینک تو آرام و بی دغدغه خفته ای، و باد آواز می خواند باد، انگار که ستاره ها را جابجا می کند باد، دریا را زنده می کند.درختان را.چمن را.گندمزارها را. باد، وقتی لت باز دری را به لت در بسته می کوبد، پنجره ای را می لرزاند، گلدانی را می اندازد، در دهلیزی می پیچد، خبر از حرکت در بی زمانی می دهد تو باید باد، برف، باران،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مردادماه سال 1383 01:08
if you understand or if you dont if you believe or if you doubt there's a universal justice and the eyes of truth are always watching you
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 مردادماه سال 1383 00:07
همه عمرم در حالی که کاملا از خودم مطمئن بودم یه بادی به غبغب مینداختم و به خودم و بقیه میگفتم من اگه از کسی خوشم بیاد صاف میرم و بهش میگم ...تازگیا فهمیدم که همه عمرم داشتم زر مُفت میزدم!!! .............................................................................................................................. و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مردادماه سال 1383 14:12
یه اسب آبی...هر چقدرم که متشخص و دوس داشتنی و نجیب باشه...ممکنه آدمو ترک کنه...اسب آبی متشخصم...پنج روزه که ترکم کرده!! :(
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1383 15:22
غیر عادی ترین کاری که توی هر لحظه از زندگیت ممکنه ازت سر بزنه ...اینه که نهایت سعیتو بکنی تا کاملا عادی باشی!!!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 تیرماه سال 1383 15:40
... بیا بی خبر به خواب هفت سالگی برگردیم غصه هامان گوشه ی گنجه ی بی کلید مشق هامان نوشته تقویمِ تمامِ مدارس در باد و عید یعنی همیشه ی همین فردا نه دور شو، نه امروز تنها باریکه راهیست که میرود می رود تا بوسه تا نقل و پولکی تا سهم گریه از بغض آه...
-
اسفرزه
سهشنبه 23 تیرماه سال 1383 09:38
* یه مردی با یه خرسی دوست بود. یه روز که داشتند ناهار می خوردند مرده به خرسه گفت: بد غذا می خوری، همه پوزه ت رو چرب کردی. خرسه گفت: اون سنگ رو بردار و بزن تو سر من. مرده گفت: چرا؟ برای چی؟ خرسه گفت: بعد از یه عمری رفاقت یه خواهش از تو داریم، اونم اینه. بردار و بزن، رفیقش هم همین کار رو کرد. ۴۲ سال بعد توی آنتالیا،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 تیرماه سال 1383 00:55
هیچکس مُردنمو باور نکرد...همونطور که زنده بودنمو...حتی تو! و مرگ همونطوری که بیهوا تمامم را گرفته بود...ناگهانی هم ناپدید شد تقریبا یه روز تموم طول کشید تا درکش کنم وقتی بیدار شدم سعی کردم مثل روزای قبل باشم بی تفاوت...بی غم...بی شادی...بدون احساس...مُرده! ولی هر چی از روز گذشت حس کردم که دارم گول میخورم انگار این اون...
-
روزی که مُردم!!
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1383 23:41
سه شنبه. نهم تیر هشتاد و ۳ امروز صبح وقتی که چشمامو باز کردم برای اولین بار تو تموم زندگیم هوس مردن کردم کیفمو برداشتم...دفترچه یادداشتم. خرسای پاندا.اون دوتا عکسا.ساز دهنیم.تقویم قهوه اییه. اتاقمو واسه آخرین بار مرتب کردم...هیچ خوشم نمیاد که وقتی مردم، مامانم با آت و آشغالای من غصه بخوره...خودم همه چیزو تمیز کردم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 تیرماه سال 1383 08:45
آهسته بخواب دستهایت را باز کن باز باز انگار کن میخواهی پرواز کنی یا شده ای مسیح مصلوب صورتت را به خاک بفشار این خاک عزیز است بو کن! این بو در عمق وجودت لانه کرده لابه لای سلولهایت پرسه میزند این نم همه جا را گرفته زیر پوستت جاریست رطوبت را نفس بکش دستهایت را از خاک پر کن مشتهایت را انگشتهایت از خاک جدا نخواهد شد و خاک...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 تیرماه سال 1383 14:37
آفتاب داغ داغ داغ... از این بالا دارم میبینمتون...همتونو...براتون دست تکون میدم اما شما نمیبینید. من و عالیجناب و گوشی تلفن و حلقه طلاییم نشستیم روی لبه. مامان گفته خطرناکه ولی نمیدونه که وقتی یه اسب آبی حسابی مدام مراقب آدم باشه هیچ کاری خطرناک نیست...میترسم حلقه طلاییه یهو خر شه بپره پایین.تند دستمو میذارم روش.مشت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 تیرماه سال 1383 11:54
ناتور یه سالش شد!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1383 23:39
من نیاز فوری به یه شغل مناسب دارم یه کار نیمه وقت با حداقل یه روز تعطیلی تو هفته با حقوق مکفی و بیمه و مزایا اگه سرویس رفت و برگشتم داشته باشه که دیگه محشره یه شغل مناسب برای یه اسب آبی جوونِ متشخص و نجیب و تحصیلکرده با مدرک کارشناسیِ حقوق جانداران دریایی از یه دانشگاه معتبر دریایی البته سابقه کار زیاد نداره...ولی اسب...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 خردادماه سال 1383 08:19
بعضی وقتا توی زندگی آدم دچار یه حسی میشه که من الان حال توضیح دادنشو ندارم ولی اسمشو گذاشتم حس اتوبان زدگی ! من الان یه چن وقتیه دچار این حسه شدم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 خردادماه سال 1383 12:03
انسان همانگونه که در طی زندگی تن عوض میکند، روح نیز عوض میکند و این دگرگونی همیشه به آهستگی در طول روزها انجام نمیگیرد ساعات بحرانی هم هست که در آن همه چیز یکباره تجدید میشود پوست بیجان سابق می افتد در این ساعات پر اضطراب گمان میکند که همه چیز به پایان رسیده است ولی همه چیز دارد شروع میشود یک زندگی میمیرد همان وقت یک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 خردادماه سال 1383 23:55
بیشتر مردم در بیست یا سی سالگی میمیرند از این حد که بگذرند، دیگر چیزی جز سایه ی خود نیستند باقی زندگیشان صرف آن میشود که ادای خود را درآورند و به صورتی ماشینی تر و با شکلهای زننده تر آنچه را که پیش از این، در زمانی که زنده بوده اند ، گفته، کرده و اندیشیده اند و دوست داشته اند، تکرار کنند! (ژان کریستف ـ جلد دوم)
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 خردادماه سال 1383 00:42
آخرین حیرت زمانی است که باور کنی دیگر از چیزی حیرت نخواهی کرد!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 خردادماه سال 1383 17:51
دیگه قفس تنهایی بی قفس تنهایی!! من از همینجا دارم اعلام میکنم (در کمال صحت و سلامت عقل و از این حرفا!) که رفتم، همه وسایلمو جمع کردم، با قفسم یه خدافظی کوچولو کردم، درشو قفل کردم، کلیدشم...گذاشتم تو جیبم! :) و هنوز هم معتقدم که همیشه در زندگی چیزهایی هست که نمیتوان فراموش کرد...هر قدر هم که سعی کنی...هر قدر هم که از...