چه رسمی داری ای دور زمونه...!

* من توی تنهایی خودم و کتابام، تمام نارنجیهای هر پنج تا دیوار اتاقمو از بر شدم
   پس بذارین یه کم غرغرو و بداخلاق باشم!

* دیروز داشتم پیش خودم فکر میکردم چی میشه که یه آدمی یهو کاملا ناگهانی از روی
   زمین ناپدید بشه...بدون اینکه هیشکی هیچ توضیحی بده...انگار اصلن نبوده
   تعادل دنیا بهم میخوره...مطمئنم! قانون پایستگی انرژی که کشک نیست...تازه اگه اونم 
   به هم نخوره قانون پایستگی جرم که دیگه حتما یه بلایی سرش میاد!

کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم...کاش... 

منابع کنکور: زبان فارسی ۳ !!



- دلم سنگ است.

جمله ی سه جزئی اسنادی
دل: نهاد جمله/ م: ضمیر ملکی، یعنی همین دل من/ سنگ: مسند/ است: فعل اسنادی
آرایه: توی این جمله...هیچ آرایه ای نیست.اینجا فقط دلِ من بود و سنگ که یکی شدند با هم!

- وقتی بغض نباشه که بخوای بشکنیش
  اون همه غصه که ته نشین شده توی وجودت
  اشک می شه پشت پلکت
  سنگینی می کنه روی دلت
  وقتی چند مدتی گریه نکرده باشی
  که بغضت هوا خورده باشه، خشکیده باشه بیخ گلوت
  اون همه اشک سخت می شه
  می افته صاف روی قلبت
  دلتو سنگ می کنه...سفت و سرد و...صبور!    


                            


* دوره گردش خستگیهایم از همیشه، به سه روز در میان تغییر کرده!
   شاهکاره، نه؟!

*من کم کم دارم حس میکنم از صدقه سری این کنج عزلت گزینی اجباری! که نصیبم شده 
  به آنچنان تعالی روحی دست پیدا می کنم که هر آن ممکنه یه کاری ازم سر بزنه که خودم از
  تعجب هفت تا شاخ قلمبه در بیارم!!...من...پیشنهاد یه مسافرت شمال دو روزه رو رد
  کردم!!!!
...من؟!...اونم الان که دارم پرپر میزنم برای یه لحظه دریا!!!...من؟!...نه!

* گر بدین سان زیست باید پاک
  من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
  یادگاری جاودانه، بر تراز بی بقای خاک...

* من سرمو میذارم رو پات
  تو با انگشتات آروم موهامو ناز کن تا من خوابم ببره...خب؟

با من حرف بزن
من از تنهایی خودم...از نگفتن تو...از تاریکی دلم می ترسم
سیاهی شب که آرام است
من از سیاهی دل تو می ترسم
می خواهم با نصفی از ستاره های آسمان کف اتاقم خط صاف بکشم
بعد روی خط صاف قدم بزنم...هی قدم بزنم...تا صبح بشود
تا همه ی ستاره ها فرار کنند بروند و من توی رویاهای رنگین خودم خوابم ببرد
و خواب ببینم که تو با من حرف میزنی
مثل همان شبی که شیشه ی عمر ماهی قرمز کوچولو توی تُنگ شیشه ای ما شکسته بود
و من برای تنهاییش گریه کردم 
و تو برایم قصه گفتی
قصه ی الماس...یادت هست؟
با من حرفی بزن!
بگو تا من توی صدای نرمت غرق بشوم
بگو...دوباره بگو...قصه ی الماس...قصه ی پریزاده های نقره پوش...یکی بود یکی نبود...
 


                        
                           

ما چرا میبینیم؟
ما چرا میفهمیم؟
ما...چرا این همه آدمو دوست داریم؟ چرا دائم عادت داریم دلمون برای اونایی که دوسشون داریم تنگ بشه؟
برای آدمایی که توی بی مصرفترین روزای زندگی به سرنوشتمون گره خوردند و با هم اونا رو تبدیل به بهترین و به خاطرسپردنی ترین روزا کردیم...آدمایی که اینهمه دوستشون داریم.
امشب یه دوست خیلی عزیز دیگه هم رفت و من تا مدتی که نمیدانم چقدر، دلم باید برایش هی تنگ بماند و هی تنگ تر بشود.
تنگِ تنگِ تنگ!

من کم آوردم!
من دیگه خسته شدم از بس که هی سعی کردم همه رو بفهمم
از بس زور زدم تا به جای آدمایی فکر کنم و تصمیم بگیرم که بلد نیستن همدیگه رو دوست داشته باشن
انقدر که پل شدم واسه رد شدن اونایی که برام مهم بودن
چقدر باید به فلانی بگم اگه این کارو بکنی طرفت غمگین میشه
یا به اون یکی توضیح بدم که وقتی این جوری حرف میزنی دل آدمی رو که برات عزیزه میلرزونی
چقدر بگم وقتی این احمق بازی رو از خودت درمیاری همه رو از خودت می رنجونی
آخه من به اندازه ی موهای سرم به تویی که اینهمه برام عزیزی التماس کردم وقتی عصبانی میشی اینجوری داد و هوار راه ننداز و بقیه رو فراری نده
یا یه میلیون بار سعی کردم به تو یکی که اینقدر دوستت دارم بفهمونم آدمی که با تو طرفه به یه چیزایی اهمیت میده که اگه دلت میخواد همش ناراحت نباشه باید بهشون احترام بذاری
خب به من چه که همش باید یادم بمونه وقتی داری یه حرفی میزنی که کفر همه رو درمیاره باید جلوتو گرفت
آخه اگه این چیزا اینقدر قابل فهمن که همتون از من انتظار دارین همه رو به موقع و به راحتی بفهمم و به خاطرم بسپرم...پس چرا برای شما انقدر سختن؟
از بس که سعی کردم بفهمم همتون چی میگین و چی میخواین و به چی فکر میکنین
دیگه حتی قدرت ندارم حرفای خودمو به خودم حالی کنم!
نه...من ناامید نیستم...خیال نکنین که الان دارم از زور غصه خودمو میکشم!
من فقط خیلی خیلی غمگینم.
من فقط...به اندازه ی یه عمر تنهایی، خسته ام.

** توضیح واضحات!!!


 به گمونم باید یه چیزی رو بگم.اونم اینکه من هیچ موقع دوس ندارم یا شایدم تنبلیم میاد که هی وسط نوشته هام به اینور و اونور لینک بدم یا آدرس نوشته ها و کتابا و شعرا رو وسط پستام بیارم.البته شاید کار غیر اخلاقی باشه یا خوب نباشه یا هر چیزی ولی آخه ناسلامتی اینجا سرزمین مجازی آزادی هاست! یا لااقل سرزمین آزادیهای مجازی!!
به هر حال همینجا میگم که بعضی از جملات کوتاه یا قطعه شعرایی که گاهی مینویسم مال من نیست و کسی خیال باطل به سرش نزنه که من از اینجور هنرها دارم!! :)
البته همیشه سعی میکنم نوشته هایی رو که مال خودم نیست با فونت متفاوت بنویسم ولی خب ظاهرا که زیاد موثر نیست،چون هی این مشکل پیش میاد!
مثل اون قطعه شعر(از کنار هم میگذریم/با لبخندی بر لب/...) که مال آقای پدرام رضایی زاده است و از کتاب (اگر شیطان سخن بگوید) نوشته شده.
خب گاهی یادم هست که اونا رو کجا خوندم یا دیدم گاهی هم نه.تقصیر که از من نیست.هست؟ اگرم هست اشکالی نداره.گردن میگیرم!...بسه دیگه...اصلن واضحات که اینهمه توضیح لازم نداره!!!