من کم آوردم!
من دیگه خسته شدم از بس که هی سعی کردم همه رو بفهمم
از بس زور زدم تا به جای آدمایی فکر کنم و تصمیم بگیرم که بلد نیستن همدیگه رو دوست داشته باشن
انقدر که پل شدم واسه رد شدن اونایی که برام مهم بودن
چقدر باید به فلانی بگم اگه این کارو بکنی طرفت غمگین میشه
یا به اون یکی توضیح بدم که وقتی این جوری حرف میزنی دل آدمی رو که برات عزیزه میلرزونی
چقدر بگم وقتی این احمق بازی رو از خودت درمیاری همه رو از خودت می رنجونی
آخه من به اندازه ی موهای سرم به تویی که اینهمه برام عزیزی التماس کردم وقتی عصبانی میشی اینجوری داد و هوار راه ننداز و بقیه رو فراری نده
یا یه میلیون بار سعی کردم به تو یکی که اینقدر دوستت دارم بفهمونم آدمی که با تو طرفه به یه چیزایی اهمیت میده که اگه دلت میخواد همش ناراحت نباشه باید بهشون احترام بذاری
خب به من چه که همش باید یادم بمونه وقتی داری یه حرفی میزنی که کفر همه رو درمیاره باید جلوتو گرفت
آخه اگه این چیزا اینقدر قابل فهمن که همتون از من انتظار دارین همه رو به موقع و به راحتی بفهمم و به خاطرم بسپرم...پس چرا برای شما انقدر سختن؟
از بس که سعی کردم بفهمم همتون چی میگین و چی میخواین و به چی فکر میکنین
دیگه حتی قدرت ندارم حرفای خودمو به خودم حالی کنم!
نه...من ناامید نیستم...خیال نکنین که الان دارم از زور غصه خودمو میکشم!
من فقط خیلی خیلی غمگینم.
من فقط...به اندازه ی یه عمر تنهایی، خسته ام.