...
بیا بی خبر به خواب هفت سالگی برگردیم
غصه هامان گوشه ی گنجه ی بی کلید
مشق هامان نوشته
تقویمِ تمامِ مدارس در باد
و عید یعنی همیشه ی همین فردا
نه دور شو، نه امروز
تنها باریکه راهیست که میرود
می رود تا بوسه
تا نقل و پولکی
تا سهم گریه از بغض آه... 



                            

اسفرزه

* یه مردی با یه خرسی دوست بود.
  یه روز که داشتند ناهار می خوردند مرده به خرسه گفت: بد غذا
می خوری، همه پوزه ت رو چرب کردی.
  خرسه گفت: اون سنگ رو بردار و بزن تو سر من.
  مرده گفت: چرا؟ برای چی؟
  خرسه گفت: بعد از یه عمری رفاقت یه خواهش از تو داریم، اونم
اینه. بردار و بزن، رفیقش هم همین کار رو کرد.
  ۴۲ سال بعد توی آنتالیا، مرده، خرسه رو در حالی که تو بغل یه
دختر روسپی خوابیده بود دید.
  مرد رفت جلو و سر خرسه رو وارسی کرد و گفت سرت خوب شده
هیچ اثری از اون شکاف نیست.
  آفتاب صورت مرد رو نورانی کرده بود.
  خرسه به مرده گفت: آره زخم سرم خوب شده ولی دلم هنوز زخمیه.

هیچکس مُردنمو باور نکرد...همونطور که زنده بودنمو...حتی تو!

و مرگ همونطوری که بیهوا تمامم را گرفته بود...ناگهانی هم ناپدید شد
تقریبا یه روز تموم طول کشید تا درکش کنم
وقتی بیدار شدم سعی کردم مثل روزای قبل باشم
بی تفاوت...بی غم...بی شادی...بدون احساس...مُرده!
ولی هر چی از روز گذشت حس کردم که دارم گول میخورم
انگار این اون حسی نیست که دارم...دارم چیزی رو به خودم می قبولونم...زور میکنم!

آشفته شدم...با خودم خیال کرده بودم که همه چی میتونه برام تموم باشه...عین یه مُرده


اما چیزی اتفاق میفتاد...میدونستم که چیزی اتفاق میفته و من حق ندارم جلوشو بگیرم


بی حرکت باقی موندم...اجازه دادم که مرگ آهسته آهسته خودشو بکشه بیرون
ذره ذره اش از من دور بشه...همونجوری که توی اومدنش از خودم شوقی نشون ندادم
موقع رفتنشم تاسفی حس نکردم

مردنم تجربه ی غریبی بود
دوس ندارم چیزیشو برای کسی تعریف کنم
اما مطمئنم که طعم آخرین چای زندگیم از اون چیزاییه که هرگز فراموش نخواهم کرد

میدونم که زنده بودن خیلی سخت تره
میدونم که بازم درد خواهم کشید...رنج خواهم داشت
میدونم که بازم دلم برای خیلی از آدما تنگ میشه
خیلی از آدما هستن که من دوسشون خواهم داشت
میدونم که کلی چیزا هست که تحمل کردنشون برام وحشتناکه
اما...
آدم وقتی زنده اس...همه این چیزا میارزه به اون یه لحظه دوس داشتن یه نفر
همش میارزه به دیدن یه لبخند رو صورت عزیزترینت
به اینکه توی هوای خوشبو یه نفس عمیق بکشی و با همه وجودت بدیش بیرون
به دیدن اون موجود آبی قلنبه با اون دم فسقلی خنده دار و چشای گنده ی مهربونش
به شنیدن یه آهنگی که با همه وجودت ازش کیف کنی
به اینکه حتی تو خیالت یه آدمایی باشن که تو براشون مهم باشی
همه اون سختیا میارزه به یه لرزش خفیف خوشی توی قلبت

همه چی میارزه به یه لحظه زندگی کردن !!

..............................................................................................................................

آخ امروز اون ابرای قلنبه ی رنگ و وارنگو دیدی تو آسمون؟!
فکر میکنی خدا هیچ چیزی خوشگلتر از اون میتونست درست کنه؟


روزی که مُردم!!


سه شنبه.  نهم تیر هشتاد و ۳

امروز صبح وقتی که چشمامو باز کردم
برای اولین بار تو تموم زندگیم هوس مردن کردم
کیفمو برداشتم...دفترچه یادداشتم. خرسای پاندا.اون دوتا عکسا.ساز دهنیم.تقویم قهوه اییه.
اتاقمو واسه آخرین بار مرتب کردم...هیچ خوشم نمیاد که وقتی مردم، مامانم با آت و آشغالای من غصه بخوره...خودم همه چیزو تمیز کردم
برای بار آخر خودمو تو آینه دیدم
آخرین لیوان چای زندگیمو خوردم
حلقه طلاییه رو دستم کردم ولی دلم نیومد با عالیجناب خدافظی کنم...همراهم شد!
تمام راه تا دانشگاه یه آهنگ گوش دادم...وقتی رسیدم هنوز ۲ ساعت به امتحان مونده بود
با خودم گفتم واسه یه آدم دم مرگ یه امتحان چه ارزشی میتونه داشته باشه آخه!!
با دانشگاهم خدافظی کردم و پریدم تو ماشین...بی اونکه حتی یه نگاه دیگه بهش بکنم
و با آخرین سرعت ممکن تو خیابونا گم شدم
هیچ تجربه ای از مردن نداشتم...دست و پامو گم کرده بودم...نمیدونستم چیکار باید بکنم
وقتی بهش فکر کردم یه کمی دردم اومد...چند تا اشک قلنبه چیلیک چیلیک افتاد رو دستم
اونقدر گم شدم که خدا میدونه...به اندازه همه خیابونای شهر!
کم کم داشتم مردنو حس میکردم...دیگه به هیچی نمیتونستم فکر کنم...خالی بودم
قبل از اینکه مخم کامل از کار بیفته واسه اینکه خوبتر بمیرم اول یه تلفن زدم به یکی که به گمونم میتونست کمک کنه...شاید تنها کسی که میتونست باعث بشه چند ساعتی بدون اینکه مغزم گره بخوره، نفس بکشم!
وقتی دیگه روز تموم میشد منم دست از گم شدن برداشتم...توی تموم راه برگشتنم تا خونه یه آهنگو گوش دادم 
وقتی به همه اون چیزایی که اتفاق افتاده بود فکر کردم...
وقتی حتی یه قطره اشکم واسه ریختن نداشتم
وقتی هیچ دردی حس نمیکردم...نه اندوهی...نه افسوسی...
وقتی دیگه دلم تنگ نبود...
وقتی...فهمیدم که کار تموم شده
اینطوری بود که بعد از پیمودن ۱۲۷ کیلومتر مسافت...و گوش کردن به یه آهنگ اونقدر که روی تموم شیارای مخم حک بشه...و فکر کردن به همه چیزایی که یه روزی ناراحتم میکرد...

     ...مُردم
!!!

* واسه مردنم هیچ مراسم ختمی برگزار نمیشه و هیچکی اندوه و غمی حس نمیکنه و اشکی نمیریزه که حضور شما در اون مراسم تشکیل نشده باعث تسلی خاطرش باشه!



آهسته بخواب
دستهایت را باز کن
باز باز
انگار کن میخواهی پرواز کنی
یا شده ای مسیح مصلوب
صورتت را به خاک بفشار
این خاک عزیز است
بو کن!
این بو در عمق وجودت لانه کرده
لابه لای سلولهایت پرسه میزند
این نم همه جا را گرفته
زیر پوستت جاریست
رطوبت را نفس بکش
دستهایت را از خاک پر کن
مشتهایت را
انگشتهایت از خاک جدا نخواهد شد
و خاک تو را گرم در آغوش خواهد گرفت
و در همین خاک بزرگ میشوی
و ریشه میدوانی
و برگ میدهی
...
این خاک همان است که موسیقی احساس تو را...
بو کن!
این خاک عزیز است


آفتاب داغ داغ داغ...
از این بالا دارم میبینمتون...همتونو...براتون دست تکون میدم اما شما نمیبینید.
من و عالیجناب و گوشی تلفن و حلقه طلاییم نشستیم روی لبه.
مامان گفته خطرناکه ولی نمیدونه که وقتی یه اسب آبی حسابی مدام مراقب آدم باشه هیچ کاری خطرناک نیست...میترسم حلقه طلاییه یهو خر شه بپره پایین.تند دستمو میذارم روش.مشت میکنم و برش میدارم.آهسته میلغزونمش تو جیبم تا خیالم راحت باشه.
دلم میخواد پاهامو از لبه پشت بوم آویزون کنم پایین...خیال نکنی میخوام خودمو بکشم ها. نه!...میخوام خودمو بترسونم.
آخه میدونی...خیلی از این کار میترسم. همش میگم اگه یهو پرت شم پایین چی؟!
واسه همین یــــــــــواش یکی یکی پاهامو از روی لبه رد میکنم و میندازم اونطرف...حالا کف کفشام دارن خیابونو میبینن...خوشحالم که اینجا خیابون خلوتیه.وگرنه عین تو فیلما...الان یه میلیون تا آدم اون پایین وایساده بودن و منو تماشا میکردن تا ببینن کی میپرم پایین!!!!
شایدم برام از اون صفحه گردا میذاشتن تا بپرم توش
یا به آتش نشانی خبر میدادن یا پلیس ۱۱۰...شایدم یه روانشناس خبر میکردن که منو از خر شیطون پیاده کنه!
هزار تا کار ممکن بود بکنن...بهتر که نیستن!!!
اینجا الان فقط یه نفر داره منو میبینه که اصن به قیافش نمیاد بخواد هیچکدوم از این کارا رو بکنه!...اونم یه افغانیه که درست به موازات دماغم دو تا ساختمون اونورتر داره کار میکنه!!
...............................................................................................................................
دیروز عصر خدا اومده بود تو پشت بوم پیش ما...با من و عالیجناب هندونه خورد...یه کم گپ زدیم...بعدم نزدیک غروب گفت که کلی کار سرش ریخته که باید بره همه رو انجام بده
کلی آدم هستن که منتظرش موندن...قول داد که بازم بیاد

...............................................................................................................................
دلم هوس یه جعبه گنده کرده که وقتی درشو باز میکنم یهو یه میلیون تا کبوتر سفید تند و تند از توش پر بزنن و برن أسمون...دلم هوس شنیدن صدای بهم خوردن بال یه میلیون تا کبوتر سفید کرده که دارن میرن آسمون...

...............................................................................................................................
خدایا میدونی...میخوام راستشو فقط به تو بگم...این وسط دلم فقط واسه پول بابام میسوزه که دارم مفت و مسلم حرومش میکنم!

ناتور یه سالش شد!