فقط یه لحظه کافیه تا ازش خوشت بیاد.
یه هفته وقت لازمه تا دوستش داشته باشی.
در عرض یه ماه میتونی عاشقش بشی.
اما مطمئنم که حتی یه عمر هم واسه فراموش کردنش کم میاد...!


                         

!!! I Call That True Love


شل سیلورستاین:

تو هر روز صب باید بلند شی با نوک پا بری آشپزخونه
برام یه استیک درس کنی و برام بیاری تو رختخواب
بری بیرون کار کنی و مزدتو درسته تقدیمم کنی
باید بدنمو با روغن خوشبو مشت و مال بدی...بادبزن بیاری و بادم بزنی
بدویی کلیسا،زانو بزنی و بگی: خدایا ممنونم که این مرد رو به من دادی!!
میخوام غروبا که برمیگردم خونه یه غذای خوب و کافی آماده باشه
بهم بگی: شل،این سوزیه، اینم نل،هر دو تاشونو برای تو آوردم به عنوان هدیه!!!
اگه کسی به من تهمت زد که با زنش ریختم رو هم و اسلحه شو طرفم نشونه گرفت
دلو میخواد بپری وسط تا گلوله بخوره تو قلب خودت
وقتی می افتی زمین و داری می میری دلم میخواد نگام کنی و بگی:
شل،ببخش که فرشتو کثیف کردم...لطفا فقط جسدمو بنداز بیرون!!

به این میگم عشق واقعی
واقعی و شیرین
البته این عشقی نیست که دارم
ولی این عشقیه که لازم دارم !!!!

                     
                       

          Back door's open baby
I don'  like it
      !!!!! we can leave any time we want
 
    
                                

!!!I Know What Love Is

بر اساس تحقیقات خیلی معتبر و گسترده ای که از همه نقاط دنیا انجام شده،تجربه ثابت کرده که به این بچه مذکرهای باقی مانده از تیر و تایفه ی آدم و حوا هیچوقت و به هیچ نحوی، مگر تحت شرایط خیلی استثنائی نباید ابراز علاقه کرد!!
چون فقط کافیه که یه بار همچین غلطی بکنی و غفلتا از روی جوونی و نادونی،چنین عبارتی از دهنت بپره که (من ازت خوشم میاد) نه بیشتر و لا غیر!
اونوقته که دیگه کی میتونه آقا رو از خر شیطون پیاده کنه!!! حالا بیا و ثابت کن که که آقاجان من غلط کردم،اصلن من شیکر خوردم از روی خامی یه چیزی پروندم!...ولی دیگه کار از کار گذشته.تا به خودت بیای و بخوای دست و پاتو جمع کنی،طرف همچین باد کرده و دچار خودباوری مضمن شده که دیگه اصلن بهت نیگاه هم نمیندازه چه برسه که به حرفتم گوش بده...خیال میکنه حتما یه تحفه ای بوده و خودش خبر نداشته!!!
پس بهتره خوب حواستونو جمع کنین که یه موقع غلط اضافی نکنین و از این جور چرت و پرتا از دهنتون در نره که از پس عواقبش بر اومدن کار حضرت فیله!
البته به این نکته توجه داشته باشین که این فقط یه تجربه است که با نیت خیرخواهانه و انسان دوستانه اینجا مینویسم!و هیچ موضع گیری و جناح خاصی نداره!!! مثل هر تجربه ساده ی زندگی...عین تجربه ی سوزوندن یه غذای خوشمزه! و همه هم واقف هستید که من مبتلا به هیچ نوع فمینیسم زدگی یا خوردگی،چه حاد و چه مضمن و یا حتی نهفته هم نیستم!! و این چیزا رو از موضع کاملا بیطرفانه و محض اطلاع عموم میگم چونکه اصولا تجربه ای در زمینه ی عکسش ندارم...به هر حال زیادم تعجب نمیکنم اگه بشنوم که دخترا هم همینقدر بی جنبه باشن!
در آخر خوبه اینم اضافه کنم که به طور حتم موارد کمیابی که از قاعده فوق پیروی نکنند هم پیدا میشه، به هر حال همونم جای امیدواریه !!

                          

there's an angel cryin' up in heaven tonight
...i got the devil in my heart

   

                          
                              

به سوی ابدیت و فراتر از اون!!!



ماشینه همچین تلق تلوق میکرد که سردرد گرفته بودم...هر بار که توی چاله چوله ای میفتاد صدای آه و ناله ی همه در میومد...از توی آینه به راننده ی سبیل از بنا گوش دررفته نیگاهی انداختم که عین یه دودکش عظیم الجثه فرت و فرت سیگار دود میکرد و با خودم گفتم: بی خیال...تو که از پس سیبیلای اینم نمیتونی بر بیای چه برسه به خودش...مث آدم بگیر بشین سر جات و حرفم نباشه!!!!
بعدم تصمیم گرفتم که اگه زنده به مقصد رسیدم دیگه پشت دستمو داغ کنم که سوار همچین ماشینایی بشم!
توی اوتوبان با چنان سرعتی به پرواز در اومده بودیم که من با غصه نگاهی به آسمون ابری انداختم و پیش خودم فکر کردم که دیگه هر آن باید غزل خدافظی رو بخونم!...بعدم یه کم به کارایی که دوس داشتم بکنم ولی نتونسته بودم فکر کردم و به قلبم اجازه دادم از آخرین آه و حسرتای زندگیش پر بشه که واسه خودش خوش باشه!
وسط اوتوبان یادگار امام رسیده بودیم به یکی از این دور برگردونا که دیگه آخر فاجعه بنظر میرسید...اما یهو یه چیزی به مخم زد...محکم تکیه دادم به در فکسنی که صدای جیرجیرش میگفت حتی تحمل وزن خودشم نداره.اما من کوتاه نمیومدم...میخواستم شانسمو امتحان کنم!میخواستم ببینم که بالاخره میوفتم بیرون یا نه!...چه حال باحالی بود تا آخر پیچ...اما نیفتادم بیرون!!! فقط تا آخرش که پیچه تموم شه یه دلشوره ی خنده داری داشتم انگاری قراره یه اتفاق جالبی بیفته...میخواستم زودتر تموم شه که ببینم آخرش چی میشه...عین اون موقعها که آدم دلش میخواد زودتر تخم مرغ شانسیشو وا کنه که ببینه توش چیه...یا وقتی که یه امتحانی رو دادی و جوابشم واست مهم نیست که چی شده فقط میخوای زودتر بشنوی تا راحت بشی...اون حس راحتی بعدش یه چیزیه که آدم با هیچی تو دنیا نمیتونه عوضش کنه...اون نفسی که بعدش میکشی عمیقترین و بهترین نفس دنیاست انگار!!