انگشتای سفید چاقشو اونقدر سفت فشار داده بود به هم که ناخنای کوچولوش بی رنگ شده بود...آخه ترسیده بود که موهای نازک قاصدک از لای انگشتاش در بره.
یه حلقه از موهای فرفری سیاهشو از تو صورتش زده بود کنار و دیده بود که مامان از اونور حوض نزدیک میشه

داری به من فکر میکنی؟...دلم تنگه.میدونی؟
می خواستم دونسته باشم که چرا گاهی همه چی اشتباه از آب در میاد
از توی بخار لیوان چایی که نگاهت میکنم شبیه نقاشیای آبرنگ بچگیای من شدی.
رنگا موج می خورن میان بالا.آروم آروم...همه چی آبی آبیه...اونوقت تو ازم میپرسی از چه رنگی خوشت میاد؟
طرف چپو که نگاه میکنم میخندی میگی اشتباه کردی...اشتباه!
از کدوم اشتباه حرف میزنی؟ از کدوم روز؟ کدوم ساعت.آخ.من که میدونم.
اشتباه تنها همون یه لحظه بود. سیبو چیدی؟ آره. من بودم. گیجِ گیج!
سیب خشکیده بود تو دستم. بغض خشکیده بود بیخ گلوم...دستمو دراز کردم.می لرزید...
گفتم بگیر. برای تو.
تو نگاهم نمی کردی اما. میرفتی. آهسته آهسته...زمزمه کنان...

تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم...

دلت بحال من سوخت؟...یا شاید بحال اون سیب که شیرین بود.اشکت آروم از گوشه ی چشمت قِل خورد افتاد پایین.
گفتی نترس. من باید بمونم کنارت.

لبای کوچولوشو چسبوند به گوش قاصدک. گفت فراموشم کن!

و تو رفتی و هنوز
سالهاست که درگوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت...


                            

خداحافظ رفیق!!


- س...سلام!
- ...
- میتونم اینجا بشینم کنارتون؟ آخه اونطرفتر یه کم خیسه.
- ...
(یه تکونی به خودش داد که یعنی میتونم بشینم!)
- خوش به حالتون.میدونین.جاپاهاتون روی ماسه ها خیلی خوشگلن.اینا رو نیگا.مال خودمو
  میگم.خیلی معمولین دیگه.ولی مال شما یه جوری خیلی قشنگن!
- یه چیزی رو میدونی؟ من تا حالا هیچ دختر فسقلی پر حرفی رو تحمل نکردم!
(اعتراف میکنم که واسه شروع یه آشنایی شاید حرف چرتی زده باشم.اونم به یه اسب آبی حسابی مثل عالیجناب که اونهمه با کمالات بود!...ولی از دیدنش اونقدر دست و پامو گم کرده بودم که هیچ حرف بهتری واسه گفتن نداشتم!!)

...بعد از اون ما چند ساعت بدون هیچ حرفی نشستیم کنار هم و به همه چی خیره موندیم.آبی دریا و آسمون و اون همه موج!
به همین سادگی بود که من وقت برگشتن به خونه صاحب یه اسب آبی نجیب و دوس داشتنی و درست و حسابی شدم.چون عالیجناب خواست که همراهم باشه.
واسه اومدنش این خودش بود که تصمیم گرفت.اما رفتنش دست خودش نبود.
من همیشه فکر میکنم بعضی چیزا تو زندگی آدم اونقدر عزیزن که ارزششو دارن که ازشون بگذری.چجوری میشه گفت...باید ازشون گذشت...و من دو روز پیش از عالیجنابِ عزیزترینم گذشتم.نه به هزار و دو دلیل!! که فقط به یه دلیل ساده که ما میدونیم.
به خاطر اون همه لذتی که برای باهم بودن از زندگیمون بردیم به اندازه ی هر روزی که از نبودنش بگذره بیشتر دوسش خواهم داشت و تا آخر عمر توی دلم یه سوراخ به بزرگی تنها عالیجناب دنیا خالی می مونه.
مطمئنم که یه اسب آبی نجیب و متشخص مثه عالیجنابِ من هر کجایی که باشه خوشبخت ترینه!

- این شعرو یه بار توی نشر چشمه خوندمش.الان نه یادمه که اسم کتاب چی بود،
  نه نویسنده و نه مترجم! فقط خیلی دوستش دارم.به نظرم قشنگه:

آب و هوای عالی
منو این هواهای عالی نابود کرد
کارمند اداره اوقاف بودم
تو همچین هوایی استعفا دادم
تو همچین هوایی معتاد توتون شدم
تو همچین هوایی عاشق شدم
تو همچین هوایی فراموشم شد،
که یه لقمه نون ببرم خونه
مرض شعر گفتنم کاملاً تو همچین هوایی عود کرد
منو این هواهای عالی نابود کرد !!


- میگم که خدایا...با یه خورده برف چطوری؟!...نه؟...اممم...پس یه کم بارون بی زحمت.خب؟


                                                        

- دلِ کفِ پاهام واسه خیسیِ چسبونکیِ ماسه های خنک خیلی تنگ شده.