خب...چه میشود کرد با این روزهای شتابانی که مجال نفس کشیدن هم نمیگذارند
بی تعارف بگویم که عادت کرده ام به این سگ دوی شبانه روزی و بی خوابی و گلایه ی مداوم مادر از نبودنم و نخواندن و ننوشتن و حتی بیشتر وقتها فکر نکردن
و حتی بیشتر از همه عادت کرده ام که اگر از حالم پرسیدی لبخند زده باشم و گفته باشم خوب
که این هم یک عادت پیر قدیمی بیشتر نیست!
واقعش این است که آنچنان بی اهمیت شده ام به همه چیز که جز این جواب دیگری ندارم که تحویل نگاه های نگرانتان بدهم
اصلن شاید خوب هم واقعن همین باشد...کسی چه میداند
وقتی غمگین و افسرده نباشی و نگرانی چیزی آزارت ندهد و از عصبانیت سر کسی داد نکشیده باشی و آرزوی بزرگی توی دلت تلنبار نشده باشد برای لحظه های بی کسی و همه ی آدم های اطرافت بلد باشند که به روشنی خورشید لبخند های قشنگ بزنند...حتمن همه چیز خوب است و اگر تو نمیفهمی ایراد کار از جایی همین دور و بر ها، همین نزدیکی های خودت آب میخورد
حالا بی صدا، جوری که کسی نرنجد برگرد سراغ کارت و خدا را شکر کن که لحظه های زیادی را داری برای پر کردن با کاری که عشق زندگیت شد

آنکه می گوید دوستت میدارم
دل اندوهگین شبی ست که مهتابش را می جوید...
...
خنیاگر غمگینی ست که آوازش را از دست داده است...
ای کاش...