روزهای پاییزی به ماهی های کوچک سرخ می مانند که از کف دست بدون آبم یکی یکی سر می خورند و گم می شوند توی حوض نقره ای زندگی ام.
دو تا هاله ی قهوه ای کمرنگ که درست می شود دور چشمهایت همه چیز را جور دیگری میبینی.هوشیاری غریبی...از جنس پریدن گنجشک از لب بام...سراغت می آید.یک قدم بالاتر از زمین میشود راه بروی و یک هوا بالاتر بخوابی و کمی پررنگ تر بخندی...حتی اشکها هم سنگین ترند انگار، روی بالش بند نمی شوند.
این روزها کمی دیوانه ترم گاهی یا اینکه آینه ی شکسته ی پیر قصد بازی با دل نازکم را دارد.
برگهای پهن چنار را بی خاطره های پاییزی زیر پا خرد می کنم و قدم زنان می گذرم که شاید از دست داده باشم باورِ عظیمِ دوست داشتن را بدون قید و شاید دیوانه وار بپرستم زیبایی تمام آنچه را که در هستی کوچکمان جریان دارد.
و زردی پاییز را ستایش کنان زندگی میکنم که در گذر است...تند و جاری و سرکش.




                            

حرفای نامربوط دل خواب آلود...



*عاشق خطای بلند بخارم که توی شبای خنک اول پاییز از توی لیوان چاییم قد میکشن و میرن  هوا...بی اونکه من تهشونو پیدا کنم

*چی دوست داری بدونی؟...من دارم زندگی میکنم...به تمامی!
به هیچ کوفتی که غمگینم کنه فکر نمی کنم و حتی تصمیم ندارم ذره ای بزرگتر باشم
فرصت سر خاروندن ندارم.مدتهاس که سینما نرفتم و آخرین تاتری که دیدم از صدقه سری دختر دایی مهربونی بوده که یه همپا لازم داشته واسه پر کردن وقتش.روزای طولانیه که هیچ دوستی رو ندیدم و کلی از شبامو با چشمای وق زده روی ورقه هام صبح کردم.اما به حقیقت دارم از یه چیزایی توی زندگیم لذت میبرم...آخه میدونی، این اون چیزیه که من انتخابش کردم.

*خدایا، یه سوال علمی...تا کی میخوای هی از من تست صبر بگیری؟!!

*یه وقتایی هست که میدونی تو خرابکاری کردی اما هیچ کاری ازت ساخته نیست...یه وقتاییم تو میدونی که اونقدرام خرابکاری نکردی.اما راستش اونقدرا توی اصل قضیه فرقی نداره چون بازم کاری ازت ساخته نیست!!