روزِ صورتی گم شد!
جایی...نه خیلی دور که همین نزدیکی...جایی بین دلهره های کهنه و این روزهای خاکستری.
بین اندوه قهوه ای رنگ زمستان و جوانه های سبز بهاری که پر امیدند.
زیر بالش سفید رویاها که مدتهاست سرم رویش آرام نمیگیرد.
زیر سایه ی سیاه صخره های ماندنی...یا قرمز مخملی گل سرخ فانی.
من روز صورتی را جایی توی دلواپسی های بچه گانه ام گم کردم...و بعد زیر آبی آسمان خدا نشستم به گریه کردن.
اگر از کنارم گذشتی کافیست یک دسته بادکنک رنگی توی هوا را بهم نشان بدهی تا من با ته مانده ی بغض توی گلویم لبخند درخشانی تحویلت بدهم و نگاهم بخشکد روی صورتی بادکنکی که توی هوا برایم می رقصد.
روز صورتی همیشه صورتیست حتی اگر جایی لای شاخه های تو در تو نخش گره کوری خورده باشد که تو نتوانی باز کنی...