یه روز
من بودم، تو بودی، خدا بود
سلام کردم، جواب دادی...خدا خندید
قدم زدیم، حرف زدیم، خدا دید
همه ی برگا ریختن، بارون اومد، برف بارید، بازم از نو بهار شد
خدا...فکری کرد...
من یاد گرفتم دوست داشته باشم، دوست داشته شدم
من خندیدم، تو نگاهم کردی...خدا هم
ما غمگین شدیم، اشک ریختیم...خدا هم
ما بزرگ شدیم...بزرگ دیدیم...بزرگ خواستیم...خدا را هم
بعد از اون
یه روز
ما همه خسته میشیم
من دیگه نیستم، تو دیگه نیستی،خدا دیگه...نه!
خدا...همون بالا، یا همین پایین،محکم و بی حرکت میشینه
ما آروم از کنار هم میگذریم...
خدا به عادت همیشگی لبخند میزنه...به یه قصه ی جدید فکر میکنه...
به قصه ی یه سلام دیگه...اینه زندگی! 


                             

* باران که می بارد
همه عاشق می شوند
حتی
 کرمهای خاکی...
وقتی برف می باره چی؟!

*به خدا ایمان داری؟!
خدا تو جوونه ی انجیره
خدا تو نگاه پروانه س وقتی از روزنه ی پیله
اولین نگاهشو به جهان میندازه
خدا بزرگتر از توصیف انبیاست
بام ذهن آدمی حیاط خانه ی خداست
خدا به من نزدیکه...همونقدی که تو از من دوری...

*گاهی هر چی سعی میکنی نمیتونی به حس خداحافظی برسی
این از خود خدافظی کردن ناجورتره
امشب دلم برای دوستی که داره میره گرفته...یا شاید تنگ شده.نمیدونم

خوش به حال کرگدن !!

وقتی رگای آبی رو دیدم که چه شکلی از زیر پوست نازکم بیرون زدن
یه دفعه دست و پامو گم کردم...آخه فهمیدم که چقدر آسون میشه مُرد!!

کنارم نشسته بود...انقدر نزدیک که اگر کمی دستشو تکون میداد، توی بغلش جا می گرفتم
نگاهش کردم...یادم افتاد از همون روز اولی که توی اون بالکن سرد رو به دریا دیدمش، همون موقع که یهو تصمیم گرفتم یه اسب آبی نجیب و متشخص داشته باشم، از غم توی چشاش فهمیدم که بازوهاش خیلی گرمن
سرمو کج کردم که نگاهم کنه...
- عالیجناب؟!
نگاهم نکرد اما...
- هوم؟
یه چیزی هُرری توی دلم فرو ریخت...
- عالیجناب؟!
- ...
- عالیجناب نگام کن...دستتو بیار جلو...با تو ام، منو ببین...بغلم کن...من راستکیم، نه؟
   بگو...بگو که باورم می کنی...بگو که منو باور می کنی؟
- ...
- اما...لعنتی...من تو رو باور کردم!
- هی، همه چی رو با هم قاطی نکن...اینکه تو منو باور کردی دلیل نمیشه که منم بخوام تو
  رو باور کنم!

امروز دنیا، دچار تغییر هیجان انگیزی بود
صبح که چشمها را باز کردم،همه چیز به طرز خفیفی می چرخید...اونهم دور سر من...
از رختخواب بیرون اومدم و در حالی که اتاقم کمی دورم می چرخید، لباس پوشیدم
بعد همینجور که خونه به ملایمت دورم می چرخید، صبحانه خوردم، حاضر شدم و بیرون زدم
توی خیابونا با ماشینا و عابرایی که بی اونکه متوجه باشن دورم می چرخیدند، قدم زدم
و همه ی کارای روزمره رو در حالی انجام دادم که اولین روز سرد زمستونی کاملن دور من می چرخید
وقتی برگشتم خونه، اتاقم هنوز در حال چرخیدن بود
و موقعی که دوباره توی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم از خوشحالی یه تجربه ی سرگیجه آور لبخند می زدم
یه تجربه ی استثنایی
امروز...من...محور گردش روزگار بودم!!