دوباره آرام میشوم.
مثل حوض کوچک آبی که همه ی موجهای پشت سر هم، آهسته آهسته از روی آبش
محو میشوند.
به سادگی فراموش میکنم.دلم صاف میشود.باز همه چیز از تهش پیداست.
مثل شیشه.لبخند میزنم به روشنی.
کتابخانه ی کوچک اتاقم را گردگیری میکنم و همه ی خاطره های ابری و آفتابی را میگذارم لای کتابهای کلفتِ با اصل و نصب و اصلن هم دغدغه ی فهرست بندی کردنشان را ندارم.
همه ی خنده های قشنگ را با یک یادداشت محبت آمیزِ لوله شده، فرو میکنم توی بطریهای شیشه ای با در چوب پنبه و دونه دونه می فرستمشان توی راه آب.
به یقین میدانم، بوده اند روزهای زیادی که من تو را خیلی خوب دانسته ام.فهمیده ام. خواسته ام.با همین بغض شکسته.
همه ی قصه های کوچک و بزرگم را برای دوست هفت ساله ام تعریف میکنم تا دلم خالی باشد و به عوضش نگاه مهربانش را برای همیشه توی نگاهم خواهم داشت.
بعد، تمام حرفهای خوب تو را می بخشم به پیرزن فالگیر تا بفروشدشان به یک دوجین
دختر خندان.همانها که صدای خنده های روشنشان هفت آسمانِ خدا را برمیدارد.
تمام حرفهای خوب خودم هم بماند برای نوشتن روی کاغذهای بدون خط و هوا کردنِ موشکهای کاغذی و قصه ی تکراریِ بازیِ باد و حرفهای من و گوشِ هیچکس.
ای کاش روزی میفهمیدم راز این آزارهای گاه و بی گاه تو را با دل خسته ام.خوب میدانم که همه ی ای کاش هایم هم با اولین نسیم بهاری از توی باغچه سبز میشوند.
آرزوهای رنگینم را هم پس میفرستم برای خدا، همراه یک کارت پستال خوشگل حاوی یک
جمله ی کوتاه تشکر، نکند که از من دلگیر بشود.
تمام خستگیهای مچاله شده ام را اتو میزنم و به جارختی های خالی توی کمد آویزان میکنم که باشند برای وقت مبادا.
آخر سر هم،همه ی اشکهای چکه چکه ام را زیر بالش سنگینم قایم میکنم تا خیلی دم دست باشند به موقع احتیاج.
حالا دلم آرام است که کار نکرده ای باقی نمانده.پس میروم که مدفون بشوم زیر تمام کتابها و نکته ها و تستهای کپک زده که قرار است برایم خوشبختیِ بزرگِ فرداهای روشن را به ارمغان بیاورند!
سلام، خوشبختی بزرگ!
خسته ام...از اون خستگیای خوشحالِ خوشرنگ.
انگار بیشتر از همیشه بهم خوش گذشته.
انگار بیشتر از همیشه راه رفتم.
انگار بیشتر از همیشه حرف زدم.
انگار بیشتر از همیشه حرف شنیدم.
انگار بیشتر از همیشه همه کارای خوبو کردم.
حالا انگار بیشتر از همیشه خسته ام.
از همون خستگیای خوشحالِ خوشرنگ.
میخوام برم بخوابم که خوابای خوب ببینم...خوابای صورتی...صورتیِ پر رنگ،پر رنگتر از همیشه!
شنبه - دوم اسفند ۱۳۸۲
همه ی این، یه تیکه از یه خاطره س.یه خاطره ی دور از یه روز خوب زندگیم که نفهمیدم چجوری اینهمه صورتی و قشنگ شد.
یه روز خوب که دنبالش یه عالمه روزای خوب و بد دیگه اومد و شد یه سال خوب...درست عین همیشه ی زندگی.
تنها فرقش اینه شاید، که این روز، نه به خاطر اشتراک خاطرات یا تعلقش به من یا آدم یا آدمای خاص دیگه ای که توی این یه سال اومدن و رفتن یا موندن و موندگار شدن، که فقط به حکم همین دوم اسفند بودنش برای من دوست داشتنیه.
به خاطر همین دوم اسفند بودنش بود که شد شروع این فصل زندگیم که شاید بهترین فصل بود یا شروع همه ی فصلای خوب.هر چند که بهار نبود همیشه، اما حتی روزای زمستونیشم کم از هر چی بهار که توی بیست سال زندگیم دیده بودم نداشت.
توی یه سالی که اونقدرام زود و راحت نگذشت، من خیلی عوض شدم.
خیلی فکرای بزرگ کردم.خیلی تصمیمای مهم گرفتم.
کلی آدمای تازه توی زندگیم پیدا کردم.کلی از آدمای زندگیمو از دست دادم.
برای اولی ها خوشحالی کردم و برای اون یکی ها اشک ریختم و آه کشیدم و حسرت خوردم...که همیشه از دست دادن سخت تر از به دست آوردن میگذره.
توی یه سالی که اونقدرام بد نگذشت، گاهی اونقدر شاد بودم که فراموش کردم و گاهی اونقدر غمگین که...بازم فراموش کردم...که این خاصیت آدمه!...فراموشی...
توی یه سالی که شروعش یه روز صورتی بود...من همه ی رنگای زندگی رو تجربه کردم...و خودم شدم...ناتور و دکمه ی گم شده!