سرگردان شده ام انگار
نمی دانم که گمشده ام یا دلم تنگ است بدجور
لا به لای تمام روزهای پیچ در پیچ زندگیم دنبال خودم می گردم
دنبال خودم
خودم تنهای تنها...خالی خالی
نفهمیدم که چطور این همه سرگردان شدم
انگار که تمام تکه پاره های چسب خورده ام را که بدون حضوری، کنار هم ردیف کرده بودم، توی یک تصادف غریب از دست دادم
نفهمیدم طوفان بود آن که همه را با خودش برد یا بهت بزرگی که به سنگینی یک بغض نشست توی لحظه هام
تنها زمانی دانستمش که سکوتی طولانی، به درازای یک شب خیس، به خیسی یک دل خالی و تنها،از عمرش گذشته بود
و من غمگین ترین سکوت عالم را توی تنهایی خودم، روی زانوی هیچکس، گریستم
و از همان شب بود که سرگردان شدم انگار...


* حتی مجالی نشد که یاد خودم بیندازم عمر این خانه ی کوچکم، رسید به عدد انگشتهای یک دست...و با خودم به افتخار این روز بزرگ ضیافتی راه بیندازیم و شادی کنیم و عکس یادگاری شش در چهارمان را قاب کنیم و یک گوشه اش آویزان کنیم تا همه ببینند و لذت ببرند و به شادی روزهای چسبناک تابستانی ما غبطه بخورند!!