* لیلی گفت : قلبم اسب سرکش عربی ست.
بی سوار و بی افسار...عنانش را خدا بریده.
این اسب را با خودت میبری؟!...مجنون هیچ نگفت. لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود. تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.
لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد.
اسب سرکش اما در سینه ی لیلی نبود...