وقتی کلید توی قفل می چرخه، وقتی صدای تق باز شدن درو میشنوی، هیچ عجله ای برای باز کردنش نداری...آخه میدونی که اون تو هیشکی منتظرت نیست.
میدونی که اون تو، تاریکی، عین یه عالمه آبی که پشت سد جمع شده باشه، پشت در گیر کرده و تا درو باز کنی روی سر و لباست میریزه و همه جا رو میگیره.
میدونی که تا لای در باز بشه، تنهایی، مثل ساقه ی نازک یه گیاه خودروی وحشی...از همونا که همیشه تو فیلما نشون میده...آروم از لای در میخزه بیرون و یواش دور مچ پات حلقه میزنه...بعد همین که خودشو بهت رسوند یهو عین ساقه ی لوبیای سحرآمیز، تند و تند بالا میاد و میپیچه و گنده میشه.
میدونی که تا به خودت بجنبی و خودتو بندازی تو خونه، قیافت شده درست مثل یه درخت موی پیر با یه عالم برگ و ساقه و شاخه های ریز و درشت تنهایی که ازت آویزونه!...قفس تنهاییه دیگه...چیکار میشه کرد!

همیشه در زندگی چیزهایی هست که نمی توان فراموش کرد.
گاهی یک نگاه که در خلوت رویاها ایستاده است و همیشه نگاه میکند.
گاهی یک سلام که در گوشه ی رویاها ایستاده است و همیشه سلام میکند.

......................................................................................................................................

من دارم میرم...ولی نه اینکه برم که رفته باشم، یعنی برمیگردم...زودِ زودِ زود!
هیشکی حق نداره تا نیستم منو یادش بره ها...آخه میدونین قفس تنهاییم کامپیوتر نداره...برای همین شماها منو یادتون نره تا برگردم. خب؟!

این دیگه آخر فاجعه بود به خدا!

*ساختمون دانشکده - داخلی - روز
(ساعت استراحته...من برای خودم در کمال آرامش و راحتی وسط راه پله ها ولو شدم و دارم با دوستام چرت و پرت میگم!همچین بفهمی نفهمی یه خورده هم بلند بلند میخندیم و یه ریزه هم ساختمونو گذاشتیم رو سرمون!...در همین حین استاد معظم و معزز مغناطیس با جذبه ی تمام از راه پله های رویرویی قدم رنجه میکنند و بنده ی حقیر سراپا تقصیرو در همون حال گیر میندازن!)

استاد: تو اسمت چی بود؟
من: اممم...من استاد؟...چیزه...ناتور استاد!
استاد: من درس میدم اصلن چیزی میفهمی؟!!!!!!(همینجا من تو دلم داشتم داد میزدم که یکی یه دیوار بده من سرمو بکوبم توش!)
من: استاد من امروز یکمی حواسم به درستون نبود وگرنه سر کلاس شما خیلی خوب همه درسو میفهمم...(رفتم توی مود پاچه خاری!)مخصوصا که شما خیلی خوب توضیح میدین!
استاد: البته من منظورم فقط امروز نبود...کلا وقتی سر کلاس قیافه تو رو میبینم احساس میکنم دارم به زبون مریخی حرف میزنم!!!!!!


*نکته انحرافی:  امروز سر کلاس همچین میخ تخته شده بودم که هر کی قیافمو میدید خیال میکرد من الان یه جاذبه ای، قانون گرانشی، چیزی کشف میکنم!...در همین راستا استاد گرامی دو بار ازم سوال پرسید...منم عین دوبارو اصلن به روی مبارک نیاوردم...مثل یک عدد بز مودب یه نیگا به استاد کردم و زود سرمو انداختم پایین!(بیچاره حق داشت خیال کنه یا من از مریخ اومدم یا خودش!)

* امشب فهمیدم که من و اسب آبی یه عادت مشترک داریم!
هردومون وقتی دلمون کلی تنگه، تنها و خسته ایم یا خیلی دلمون میخواد یه خورده تنهایی فکر کنیم به آب پناه میاریم...
حالا گیرم که آب واسه اون توی یه دریاجه ی سرسبزِ خوشگلِ گُل منگلی باشه و برای من یه مشت قطره های فسقلی بی مزه که از پی هم تند تند از دوش بیرون میریزن!!

* من از بین تموم درد و مرضای دنیا سرگیجه رو ترجیح میدم!

* پُلُق....فیسسس....کاشکی کلید این چراغ کوفتی اینهمه دور نبود که میتونستم قُل قُل زدن این قرص جوشانو تو آب ببینم!

**چقد احساس تاسف میکنم از اینکه لامپ چراغ خوابم سوخته...چن شبه عوض اینکه تو نور زرد بیرنگ چراغ به سقف نیگاه کنم مجبور میشم توی تاریکی مطلق، سفیدی خیره کننده شو تو ذهنم تصور کنم...

***** اینکه آدم گاهی احساس بدبختی و تنهایی کنه، یعنی که دیگه بزرگ شده؟!!


                           

تا حالا هیچ موقع یه شمشیر درسته رو قورت دادی؟
تا حالا اونایی که تو سیرک یه شمشیر درسته رو قورت میدن دیدی؟
خب منم تا حالا یه شمشیر درسته رو قورت ندادم.
حتی نرفتم تو یه سیرک تا اونایی رو که شمشیر درسته قورت میدن ببینم.
ولی الان یه چن روزه یه آهی تو گلومه...یه آه بلندیه همچین عین یه شمشیر درسته گیر کرده بیخ گلوم...نه بالا میاد نه پایین میره...!


*حوصله ی مُردنم ندارم حتی!!!