هوم...امشب دلم می خواست چیزی بنویسم
یه چیز قشنگ
اما متاسفم، متاسفم که امروز شنبه است، و من این همه خسته ام وحتی کمی هم غمگین
امشب توی راه کبوتر مرده را توی جوب آب دیدم و دلم بدجوری مچاله شد...لرزیدم و دستم را محکمتر توی جیب فرو کردم
دلم می خواست چیزی بنویسم
اما اینجا، تاریکی، دست و پا گیره
من، خیره مانده ام به دیوار و حدود سفیدی اش را توی سیاهی اتاق حدس میزنم
پلک هم نمیزنم حتی...می ترسم!
چراغ چشمک زن قرمز کنارم که گاهی آبی میشود...یعنی تو به من فکر میکنی و من افسوس میخورم
ای کاش کمی بیشتر مراقب بودی تا باوَرت در من نشکند
اما هیچ کس عین خیالش هم نیست
و اینطوری میشود که بعضی مواقع ما آدمها توی زندگی معمولی خودمان، بدجوری گیر میکنیم
درست عین اینکه صفحه ی نیمه کاره ی شطرنج را جلوی رویت گذاشته باشند و ندانسته باشی این همه مهره های درهم و برهم از کجا سبز شده اند وسط زمین و قرار است کجا بروند
انگار نه انگار که تا اینجای بازی را خودت آمدی...با پای خودت
درست عین اینکه خیلی گیج شده باشی
...درست عینِ عینِ همین زندگی
هوم...دلم می خواست چیزی بنویسم...یه چیز قشنگ
اما خُب...هیچ کس عین خیالش هم نیست...پس تو هم راحت بخواب...مثل همه!

چه کسی من را تنها آفرید؟
با گریه، فریاد می زد
خدایی که
از تنهایی
خسته شده بود...

آسمون، سیاه شد و خیلی بلند غرید
ابرا، همه پیچیدند و از ته دل نالیدند
گنجشک کوچولو، ترسید و از لونه ی گرمش پرید
باد سرد پاییز، تُند وزید
برگای پیر و خسته، آهسته آهسته روی زمین افتادند
درختای بی برگ، آروم خوابیدند
دونه های ریز بارون، از دل سیاه آسمون، ریز ریز باریدند
بوی تند خاک بارون خورده، لابلای همه ی خاطره هام پیچید
...آسمون...سیاه شد و...خیلی بلند...غرید
دل بی تاب من، از صدای پاییز غصه دار شد و سخت لرزید
من...خواب دیدم...خوابِ قدیمیِ کودکِ گمشده توی پسکوچه ها و تاریکی و حسرت یه لبخند آشنا
        خواب دیدم
        و ترسیدم
        و تو را آرزو کردم...بسادگی.


                            

من...واقعا...متاسفم
راستش...میخوام بگم...معذرت میخوام
من همه چی رو میدونستم...میدونستم...ولی...
میدونی...میخوام بگم...از ته قلبم آرزو میکنم که ای کاش منو می بخشیدی
اما اگه راستشو بخوای...بهت حق میدم اگر منو هیچ وقتِ هیچ وقت نبخشی
...من بهت حق میدم...

پوست صورتم مماس مانده با پرزهای زبر فرش
پلکها که بالا و پایین میشوند، مورچه ها رژه میروند و ته مانده غذاهای روزهای هفته
دارم خیال میکنم پیش خودم که چاقوی تیز تا دسته فرو رفته توی کمرم
...نترس، من شادم
با موهای دمب موشی دو طرف صورتم و لپهای گل انداخته
دستم توی دست بزرگ بابا،با آبنبات چوبی گرد قرمز گوشه لپم که چوب سفیدش از لای لبهای نوچم پیداست
این همه رنگ و صدا که هوش از سرم میبرد،با هزار تا سوال پرسیده و نپرسیده که سوال دومی نیامده، اولی از یادم رفته
با جوابهای سر حوصله بابا که حتی نصفش را هم نمیشنوم و آن نیمه شنیده شده هم قاطی جیک جیک گنجشکها از دستم در رفته
یواشکی همه سنگهای کف پیاده رو را با نوک پا شوت کردم توی جوب آب و به از جا پریدن گربه های یخ کرده از ته دل خندیدم و نفهمیدم چی توی نگاهت بود که آنطور دلم را لرزاند
قدمهایم را روی لبه بلند جدول شمردم و قاصدک مچاله توی مشتم را فوت کردم تا نزدیکی های خدا
عاشق قورباغه سبز فسقلی شدم و همه خوراکی توی کیف مدرسه ام را بخشیدم به سگ لنگ و چهار تا توله اش
من شادم، و هنوز بند کفش پای راستم مدام باز میشود و نمیدانم تو چطور دوستم داری       
من شادم و هنوز سعید و علی و سارا به ترس من از بادکنک غش غش میخندند
هنوز دغدغه ام این است که توی زیرزمین تاریکِ مادربزرگ جلوی حسین و رعنا اشکم راه نیفتد
هنوز موقع قدم زدن قدمهایم را با قدمهای تندت میزان میکنم و توی دلم میخندم و تو هیچ نمیفهمی
من شادم و تقصیر از من نیست اگر دلم بخواهد تا آخر دنیا دوستت داشته باشد
...پوست صورتم مماس مانده با پرزهای زبر فرش
اما کسی انگار چاقو را از پشتم بیرون کشیده
خیلی عادی، انگار که پوست موز زیر پایم رفته باشد و کاملا اتفاقی نقش زمین شده باشم، بلند میشوم و خاک لباسم را میتکانم
باهاش دست میدهم و با فروتنی از لطفش تشکر میکنم
...نترس، من هنوز همان دخترک شادم!



                         

تنها باد می داند راز سقوط برگها را در پاییز...

               


                  


    
                               
                

                 
                   


......................................................................................................................................

بمباران گوگلی!     arabian gulf
                    

می خوام یه هفته...نه، بیست روز...نه، شایدم یه ماه...
نمیدونم...می خوام این مُخمو توی یه ظرف پر از جوهر نمک صنعتی بخیسونمش
بعدشم حسابی بذارم تا آفتاب بخوره
انقدر که پاکِ پاکِ پاک بشه...نو...انگار که یکی از اول باشه!
همه سوراخ سنبه هاش تمیز باشه...برق بزنه از نویی...سفید سفید
بعدش با دقت تصمیم بگیرم که چه چیزایی حق دارن واردش بشن
هیچ کدوم از اضافه ها رو هم راه ندم...همه چیزو از اول مرتب و منظم بچینم
...
می خوام فراموش کنم
می خوام فراموش کنم
می خوام فراموش کنم
...
فکر میکنی چقدر بَس باشه؟!