سه شنبه. نهم تیر هشتاد و ۳
امروز صبح وقتی که چشمامو باز کردم
برای اولین بار تو تموم زندگیم هوس مردن کردم
کیفمو برداشتم...دفترچه یادداشتم. خرسای پاندا.اون دوتا عکسا.ساز دهنیم.تقویم قهوه اییه.
اتاقمو واسه آخرین بار مرتب کردم...هیچ خوشم نمیاد که وقتی مردم، مامانم با آت و آشغالای من غصه بخوره...خودم همه چیزو تمیز کردم
برای بار آخر خودمو تو آینه دیدم
آخرین لیوان چای زندگیمو خوردم
حلقه طلاییه رو دستم کردم ولی دلم نیومد با عالیجناب خدافظی کنم...همراهم شد!
تمام راه تا دانشگاه یه آهنگ گوش دادم...وقتی رسیدم هنوز ۲ ساعت به امتحان مونده بود
با خودم گفتم واسه یه آدم دم مرگ یه امتحان چه ارزشی میتونه داشته باشه آخه!!
با دانشگاهم خدافظی کردم و پریدم تو ماشین...بی اونکه حتی یه نگاه دیگه بهش بکنم
و با آخرین سرعت ممکن تو خیابونا گم شدم
هیچ تجربه ای از مردن نداشتم...دست و پامو گم کرده بودم...نمیدونستم چیکار باید بکنم
وقتی بهش فکر کردم یه کمی دردم اومد...چند تا اشک قلنبه چیلیک چیلیک افتاد رو دستم
اونقدر گم شدم که خدا میدونه...به اندازه همه خیابونای شهر!
کم کم داشتم مردنو حس میکردم...دیگه به هیچی نمیتونستم فکر کنم...خالی بودم
قبل از اینکه مخم کامل از کار بیفته واسه اینکه خوبتر بمیرم اول یه تلفن زدم به یکی که به گمونم میتونست کمک کنه...شاید تنها کسی که میتونست باعث بشه چند ساعتی بدون اینکه مغزم گره بخوره، نفس بکشم!
وقتی دیگه روز تموم میشد منم دست از گم شدن برداشتم...توی تموم راه برگشتنم تا خونه یه آهنگو گوش دادم
وقتی به همه اون چیزایی که اتفاق افتاده بود فکر کردم...
وقتی حتی یه قطره اشکم واسه ریختن نداشتم
وقتی هیچ دردی حس نمیکردم...نه اندوهی...نه افسوسی...
وقتی دیگه دلم تنگ نبود...
وقتی...فهمیدم که کار تموم شده
اینطوری بود که بعد از پیمودن ۱۲۷ کیلومتر مسافت...و گوش کردن به یه آهنگ اونقدر که روی تموم شیارای مخم حک بشه...و فکر کردن به همه چیزایی که یه روزی ناراحتم میکرد...
...مُردم!!!
* واسه مردنم هیچ مراسم ختمی برگزار نمیشه و هیچکی اندوه و غمی حس نمیکنه و اشکی نمیریزه که حضور شما در اون مراسم تشکیل نشده باعث تسلی خاطرش باشه!
مردی ؟ به همین راحتی ؟ میشه تو پست بعدی یه کم هم از اون ور خط بنویسی؟ چه میشه کرد، کنجکاویه دیگه ! ... راستی مردن بدون اینکه حلوا بدی ما بخوریم که فایده نداره . داره ؟ ...ببخشید فضولی میکنم اما مردن درد که نداشت ؟ گرچه داشته باشه هم فرقی نمیکنه چون حتماْ دردش از نفس کشیدن کمتره ... یه چیزه دیگه : مرده ها هم از کامنت خوششون میاد ؟!
سلام! این هم هوسیست دیگر. شاید باز هم برایات پیش آید تا بمیری و زنده شوی. گم شوی و پیدا شوی. اصلا خیلی خوب است این رفت و برگشت ها. آدم در این رفتن به برزخ هاست که تازه میتواند فارغ فارغ نفسی بکشد.
اونقدر خوب نوشتی که پشیمون نشدم برای ترک کردن چند دقیقه ای ِ اصل قضیه آره... صرف نظر از هرچیز دیگه ای.. خوب نوشتی!
میگم ناتور جان !حالا کی بیدار شدی؟ یعنی منظورم اینه که بابا با لگد بیدارت کرد یا مامان با پارچ اب؟؟؟ خوابت قسمت دوم هم داره که مثلا بقیشو( بعد مردنو) امشب ببینی بعد تعریف کنی؟؟ میخوام ببینم تو اوم دنیا هم میشه زن گرفت؟!!!!:)
شاید همینطور اتفاق بیافتد،
به مادرم گفتم "دیگر تمام شد"
گفتم "همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم"
تسلیت هم که نخواستی، روحت شاد!
آآآآآآآآآآآآآآ خ جون. اسب آبی متشخصتو به من میدی؟
something is hapend these dayes .
ووه!
هنوز مرده ای؟!!!نمیخوای زنده شی ناتور جان؟؟؟ حیفه خانومی مثه تو نیس اخه همینجوری تو این گرما جنازه بمونه؟!!!!;)..
همیشه از مرگ می ترسیدم. آخه من اصن فکر اون طرفو نکردم. - راستی حالا که مردی کامنت هاتو چک می کنی؟
به نظر میاد خیلی راحت مردی به منم یاد بده بدم نمیاد تجربش کنم در ضمن اهنگای انتخابیت یه جورایی معرکن میگی از کجا میاریشون؟
akh.man az in rouza ziyad dashtam!!!!!!!!!amma hargez namordam, hargez..............anita
خوبی؟
ببینم این حس اتوبان زدگی هنوز تموم نشده ؟!
مردن تموم نشد؟ تموم
خدایت رحمتت کند!
یعنی مردن به همین راحتیه ؟ کاش میشد!
می شه قبل از اینکه واقعاْ بمیری بگی « ناتور » یعنی چی ؟
خانوم جنازه!! نمیخوای اپ کنی!!؟؟ بابا مردیم! از بس این پست مردنتو دیدیم!!
هی هی منم می خوام ....تنها تنها
چه مردن خوبی.
هیچ میدونی اون یه نفر.همیشه خودشو بهترین موقع ها میرسونه...خوش به حالش:)
سلام ،
با اینکه یک هفته از مردنت می گذره ولی بازم معرکه است!!!
این مردن دل همه رو برد.
کاش منم یه روز اینقدر برم که به مرگ برسم.
البته بعد از صدوبیست سال:)
من هیچگاه پس از مرگم
جرات نکرده ام که در آئینه بنگرم
و آنقدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمی کند ...
دلم می خواد بدونم طعم آخرین چای زندگی چه جوریه ؟
روزی که مردی ...؟ همه میمیرن ناتور جون ... چه عجله ای داری حالا ؟ مهم اینه که یه روز میرسه که حتی خودتم حس میکنی آخرشه ... فعلا که هستی و باید باشی فکر این باش که چطور بگذرونی که خورد نشی ... بقیه ش خودش به موقعش پیش میاد دختر خوب :)
اول - لازم دیدم متذکر بشم که این فرم نظرات یه جای اسم داره که معمولا آدمایی که می خوان نظر بدن اسمشونو اون تو می نویسن
دوم - بابا تو و عزرائیل که ازین حرفا نداشتین که ...
سوم - به قول یه آدم عزیز که می دونم می شناسیش؛ هیچ وقت سابقه نداشت این وقت سال بمیری ها!!!
چهارم - اگه به قولی که دادی عمل می کنی بیا ژیش خودم برا وبلاگت یه جفت StyleSheet خفن ببندم
پنجم - گفتم پنج تا بشه٬ هم رونده و هم قشنگه ...
احساس خوبی بود نه؟ ...
وای چقدر دل یه آدم بعضی وقتا مردنش میگیره ....
حالا متوجه شدم که گفتی که مردی ... یعنی چی ... متاسفانه تا حالا دسترسی به اینترنت نداشتم ... گاهی حس مرگ ... یکی از بهترین تجربه های زندگیست که می تواند نتیجه اش لذت بردن و حس کردن زندگی ای باشد که داریم و فراموش می کنیم که چقدر ارزشمند است ...:) همان چیزی که در متن بعدی نتیجه گیری کردی ...:) شاد باشی :)