*متاسفانه به دلیل بیست سالگی حاد، حس میکنم که تمام خلاقیتمو از دست دادم.
 دیگه نه موضوعی واسه فکر کردن دارم، نه حرفی واسه گفتن، نه چیزی واسه نوشتن.
 دیروز یه پستی رو که خیلی وقت پیش نوشته بودم دوباره خوندم و خیلی دوسش داشتم
دلم خواست دوباره بذارمش اینجا...شایدم فقط به خاطر خالی نبودن عریضه!!...کی میدونه!


   
چهار شنبه 30 مهر 1382


*تو تاکسی نشستم...راننده خنگ پیر با سرعت ۱۲ کیلومتردرساعت میرونه.دیرم شده.هر از گاهی از توی آینه نگاهی بهش میکنم تا مطمئن شم که بیداره...یا هنوز زنده س! از زور حرص خوردن ناخونامو تا ته جویدم،نصف موهام هم ریخته کف تاکسی.دیرم شده.از بس دو ثانیه یه بار ساعت مچیمو از زیر یه کوه بار و بندیل که توی بغلمه بیرون کشیدم و نگاش کردم کفر بغل دستیمو در آوردم...یه نفس عمیق میکشم و به خودم میگم اصلا مهم نیست.هیچ کس خیال نداره به خاطر دیر کردنم دارم بزنه.یه نفس عمیق دیگه...هیچ اهمیتی نداره اگه این راننده هه دو ساعت دیگه هم طولش بده...نفس عمیق!

*زیر دست این دندونپزشک دیوونه با اون مته های وحشتناکش دارم جون میدم.انقدر واسه آروم کردن خودم پاهامو تکون تکون دادم که آخرش صدای دکتره در اومد.با یه مته ی گنده از همونا که باهاش زمینو برای سیمکشی تلفن سوراخ میکنن افتاده به جون دندونم و خیال داره که هر جوری هست همین امروز کلک منو بکنه!با خودم فکر میکنم که اگه یه بار دیگه اون مته هه رو بکنه تو دهنم یا میمیرم یا اینکه یه دونه محکم میزنم تو گوش دکتره!!....یه نفس عمیق میکشم و به خودم امیدواری میدم که تا حالا هزار نفر دیگه قبل من این مته هه رو کردن تو دهنشون هیچ کدومشون هم نمردن...منم حتما نمیمیرم...یه نفس عمیق میکشم و با خودم تکرار میکنم دیگه چیزی نمونده...همین حالا داره تموم میشه...تموم میشه!ْ

*تو دانشگاه سر کلاس یه استاد بیشعور نشستم که از تموم کارای مزخرف دنیا فقط حضوروغیاب کردنو عین چی خوب بلده!سر ظهره.ناهار از غذای گندیده سلف خوردم.دلم میخواد برم یه گوشه خلوت پیدا کنم دراز بکشم.استاد هم تند و تند درس افاضات میکنه.هر از چند گاهی صدای سرفه یکی از بچه ها یا جابجا شدن وسایل روی زمین چرتمو پاره میکنه.استاد هم عین رگبار مسلسل زرت و زرت درس میده و میره!پیش خودم میگم اگه یه کلمه دیگه بگه....یه نفس عمیق میکشم و میگم این بهترین کلاس دنیاس و این درس محبوبترین درس زندگیمه!! یه نفس عمیق میکشم و به خودم میگم که اصلا تمام هدف و انگیزه من از قبولی این رشته همین درسه بوده و بس!!!

*...

***نتیجه اخلاقی ماجرا: زندگی یه دروغه به ایــــــــــــــــــــــــــــــن گندگی!همش یه فریب همیشگیه...یه تلقین دائمی!فقط کافیه یه نفس عمیق بکشی و هر چرت و پرت و دروغی که دلت میخواهد به خودت تحویل بدهی و در مقابل با سادگی و خوش باوری خودت کلی حال کنی...امتحان کن...یه نفس عمیق!


...........................................................................................................................

حالا بعد از این همه وقتی که از نوشتن این پست گذشته دارم کم کم میفهمم که این دروغ دوست داشتنی که هممونو سرگرم کرده حتی از اونی هم که من خیال میکردم گنده تره!!

نظرات 20 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:26 ق.ظ

روبی شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:11 ب.ظ http://roobipire.blogspot.com

پس باید وسط این دروغ روزگار بگذرونیم پسر مردادی عزیز

شین شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:28 ب.ظ http://sheen.persianblog.com

سلام! یاد از گذشته کردن خوب است به شرط آن که در آن نمانی. در مورد گنده‌گی دروغ مورد نظر چندان باهات موافق نیستم! آخه فربه‌تر از این حرف هاست که با این صفت بشه وصف‌اش کرد.

ناتوردشت شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:31 ب.ظ

آهای وایسین ببینم! کی گفته من پسرم...من مردادی هستم، خیلیم دخترم!

نازی یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:13 ق.ظ http://toozy.persianblog.com

گاهی دست و پنجه نرم کردن با مشکلات کوچک و بی اهمیت زندگی بیشتر از مشکلات بزرگ نفس آدمو می گیره . فرقی هم نمی کنه چه دختر باشی چه پسر !

زیستن برای باز گفتن یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:35 ب.ظ http://naslidigar.persianblog.com

سلام :) ... در اینجا همه یک ذهن ... و یک تفکر هستند ... جدا از جنسیت و سن :) ....سازنده شخصیت هرکس نه قالب وجودی او ... بلکه تفکر اوست ...:)

حقیقتمدار دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:32 ق.ظ http://nimac.persianblog.com

اره یه دورغ به این بزرگی...حتی از اینم بزرگتر

star دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:49 ق.ظ http://star1ir.persianblog.com

یه دروغ ، یه شوخی ، یه بازی که هممونو داره سرگرم می کنه ... نمی دونم . انقدر مسخره ست که اگه بخوای درموردش فکر کنی باید تمام عمرت درگیر این باشی که بفهمی زندگی چیه ، یا چی بود که گذشت ... شرط می بندم آخرش هم سر در نیاری ..

تولد بیست سالگیم و افکار اون موقعمو کاملا یادمه ... تو این مدتی که گذشته فقط سعی کردم تا حدی باهاشون کنار بیام ...

[ بدون نام ] دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:02 ب.ظ http://bedoneemzaa.blogsky.com

می دونم خیلی دیره اما دلم می خواد به ناتور دوست داشتنی بگم تولدت مبارک !

نگاه سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:18 ب.ظ

نمی دونم بیست سالگی یا بیست و چهار سالگی . چون منم دچار همین تبم ...
(:

از لابلای تردیدها پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 03:06 ق.ظ http://Divertimento

سلام به دوست عزیزم٬ به غیر از قدرت درک بالای تو٬ تفاهمات انسانی و ادراک های مشترک هدیه هایی هستند -خوشبختانه - از طرف هیچ کس و بی هیچ منتی! خیلی چیزها را اگر خلاصه کنیم به دروغ می رسیم٬ اما همه اش این نیست٬ بحث بر سر رنج است و گنجی که سخت به اصالت پای بند است٬ اصالت اندیشه و عمل در پوششی از ایمان به زندگی...

نازی جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:36 ب.ظ http://toozy.persianblog.com

هیچوقت جواب سوالمو ندادی . اما بالآخره خودم فهمیدم . حتی فهمیدم اگه با « ت » بنویسیم یا با « ط » چه فرقی می کنه .

اناهیتا دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:04 ق.ظ

سلام...یه چیزی باعث خجالته ولی من قبل از اینکه ببینمت فک می کردم تو پسری نمی دونم چطوری این فکر به سرم زده بود...ولی خوب شد اصلاح شد

آیدین دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:00 ب.ظ

اتفاقا مریمی منم قبلا از اینکه ببینمت فک میکردم دختری ولی بعد از اینکه دیدمت! فهمیدم فرشته اییی!

داوود دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 11:52 ب.ظ http://divertimento.persianblog.com

خوب به هر حال این موضوع تنها نمی تونه باعث خنده باشه... من ترجیح می دادم ناتور پسر بود..

دلقک سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:48 ب.ظ http://aavin.blogspot.com

بیست سالگی حاد دیگه چیه؟ :)

نسلی دیگر سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:52 ب.ظ http://naslidigar.persianblog.com

...:)

ناتاناییل چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:05 ب.ظ http://www.6200.persianblog.com

دلم که میگیره میام اینجا.ذلم که تنگ میشم میام اینجا.اما چه فایده هنوزم تنهام....

سولماز پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:58 ب.ظ http://gunash.persianblog.com




سلام خانوم ،خوبی ؟دل من که برات خیلی تنگ شده ، تو رو نمی دونم !

داوود جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:17 ق.ظ

ترجیح میدم راحت تر باشی تو کامنت نوشتن... به شرطی که کمتر مثل اون موقع بشه که گاهی همه چی اشتباه میشه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد