تو نمیدانستی آرزوهای محالی دارم
و نمیدانستی که من این شادی غمناک دلم را
با توهم، با خیال، با تبسم هایی که دگر نیست بدست آوردم
با خیال دیدن سایه آن دستانی
که دل سردم را
با نگاهش به غروب ابدی می بخشید
به غروب سردی
که تمنای وجودم در آن به جز اندوه و غم خویش نبود
تو نمیدانستی دل من گمشده ای در خود بود
تو نمی دانستی دل من عاشق مرگ است
تو نمیدانستی دل من میمیرد از صدای دریا
از پریشانی افکار خودم
تو نمیدانستی دل من در عطش دیدن ماه
روزها میگیرد
شبها میسوزد
و تو بی شک غم پنهان مرا دزدیدی
ولی افسوس که در این دل سنگ
به جز این غم، به جز این واژه سنگین سکوت
جای چیز دگری باز نبود
و من اینگونه پر از هیچ شدم !
و پر از تلخی غمگینی ترس
ترس از کشتن تو
و همین پاکی لبخند تو بود
که مرا میلرزاند
ترسم از دیدن اشکان غم انگیزت بود
ای پر از واژه مهر
غم پنهان مرا
تو چرا دزدیدی
از من این هیچ به جا ماند و دگر هیچ...


                     


توضیح! اینکه من این شعر خیلی قشنگو که خیلی دوسش دارم خیلی قبلنا یه جایی خونده بودم و البته خیلی خیلی فکر کردم تا یادم بیاد کجا ولی کو حواس!...حالا صاحبش پیدا شده و یه کامنت گذاشته...این شعر مال وبلاگ گم شده است و من معذرت میخوام که هیچ موقع حواس درست و حسابی ندارم!!!