داشتم دنبال مطلبی در مورد ناتوردشت می گشتم .. اتفاقی به اینجا بر خوردم.. دیدم .. به!.. عجب چیزیه!.. چه باحاله!.. سرگیجه رو دوست داره!... دلش هم برای تنهایی تنگ شده... واااا ی .. مشتری شدیم دیگه!
راستش را بخواهید ما از خانواده ی دکمه ها فقط قابلمه ای را به رسمیت می شناسیم ومی پسندیم(همان که بر سر همه ی سریقه های قدیمی بود)واز جمع ناتورها هم همین ناتور ویلان دشت را با تمام سلینجری اش.همین.
می دونی من شاید از اون خواننده های فصلی باشم که یه مدت تند و تند سر می زنن... کاش تو این مدت ( یعنی این فصل) یکم زود به زود تر آپدیت می کردی...اینجوری این حس بد به آدم دست نمی ده! فصل هم طولانی تر میشه... چی؟ برم آرشیوتو بخونم؟...ای بابا... یعنی می خوای بگی پست های ادبی یا فلسفی داشتی؟ چیزایی که کهنه نمی شن؟ باشه شاید خودم یه نگاه انداختم یه روز... اما سعی کن بنویسی!
ناتوردشت
یکشنبه 10 خردادماه سال 1383 ساعت 10:23 ق.ظ
نه نه!تو زندگیم هیچوقت یه چیز ادبی یا فلسفی ننوشتم!...همیشه فقط حرف دل خودمو واسه خودم نوشتم.اگرم یه وقت چیزی توش ادبی یا فلسفی از کار در اومده هیچ قصد و غرضی نبوده!...واسه همین به نظرم بیخودی وقتتو تلف آرشیو من نکن!
سلام وبلاگ قشنگی داری به ما هم سر بزنم از توجه و اظهار لطف شما متشکرم و برای شما ارزوی موفقیت دارم اگر دوست داشتی تبادل لینک کنیم وبه این وسیله کاربران بیشتری را جذب کنیم
اینو واسه پست بالا میذارم..خنده با غصه..این دوتا بهم میان خیلی ولی خوب از زندگی گریزی نیست..هست؟ شایدم روزی بیاد که بشه بودن درد خندید..شاید فقط...ولی اگه بویی از انسانیت بردی و حس میکنی ساخته شدی واسه ادو بودن و فهمیدن...زیاد منتظر رسیدن اون روز نباش که دردها رو واسه ادما ساختن نه ادم نماها...واقعیتع تلخیه ولی خوب باید یاد گرفت از پشت همه دردا به زندگی نگاه تازه ای کرد..شاید بدون خنده ولی اگه بشه بدون زجر باشه حداقل از بین نمیبره..( سعی کردم شعار ندم) ولی امیدوارم بتونی اون روز رو هر چه زودتر ببینی..
آره٬ درست میشه دوست من٬ اما مثل قبل نه! مثل قبل نمیشه چنین انتظاری نمیشه داشت٬ درد جزئی از انسانه... مگه ما نمی خونیم که کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد./ این حقیقت داره... و من میگم خیلی از گام های بزرگ انسانی تنها پذیرش بعضی چیزهاست./ که به برداشتن گام های بعدی که شاید تغییر دادن اوضاع باشه کمک میکنه./ باور کنی یا نه... من میگم انسان برای زندگی ِ زیبا و با ارزش٬ درد رو لازم داره./ به شرطی که هرگز مغلوبش نشه...هرگز نا امید نشه./ سیانید پتاسیم نخوره...یک دیدگاه همیشه پر انرژی٬تسلیم ناشدنی٬ مبارز...مبارز و شادمان.. آره این شاید همون حقیقتی باشه که می تونم بهت بگم٬ ناتور جان.
داشتم دنبال مطلبی در مورد ناتوردشت می گشتم .. اتفاقی به اینجا بر خوردم.. دیدم .. به!.. عجب چیزیه!.. چه باحاله!.. سرگیجه رو دوست داره!... دلش هم برای تنهایی تنگ شده... واااا ی .. مشتری شدیم دیگه!
پس حالا حالاها مونده تا آخریش. تموم
قشنگ بود.
حیرت از دیگه حیرت نکردن.....مثه ارزوی دیگه ارزو نکردن
باور کردنی هم هست ؟ مجوز اون متنت که موقتا توی وبلاگ گذاشتم هنوز نرسید . از توی وبلاگ برش دارم ؟ ...
:)
داشتم برات کامنت مینوشتم! زلزله!!!!!!!
واقعا شگفت انگیزه... بعد از نوشتن آخرین مطلبم / چنین اتفاقی... راستی نوشته ات بد نیست٬ امیدوارم کمتر سراغ بازی با کلمات بری..
:) لزومی نمی بینم برا فهمیدن اینکه کی برا آخرین بار حیرت می کنم...هوم....دراه باورم میشه که چیزی حیرت انگیز نیست اما اینم حیرت انگیز نیست! باور کن...
و این حیرت انگیزه...
باید امتحان کرد.
راستش را بخواهید ما از خانواده ی دکمه ها فقط قابلمه ای را به رسمیت می شناسیم ومی پسندیم(همان که بر سر همه ی سریقه های قدیمی بود)واز جمع ناتورها هم همین ناتور ویلان دشت را با تمام سلینجری اش.همین.
می دونی من شاید از اون خواننده های فصلی باشم که یه مدت تند و تند سر می زنن... کاش تو این مدت ( یعنی این فصل) یکم زود به زود تر آپدیت می کردی...اینجوری این حس بد به آدم دست نمی ده! فصل هم طولانی تر میشه... چی؟ برم آرشیوتو بخونم؟...ای بابا... یعنی می خوای بگی پست های ادبی یا فلسفی داشتی؟ چیزایی که کهنه نمی شن؟ باشه شاید خودم یه نگاه انداختم یه روز... اما سعی کن بنویسی!
کی هس حالا؟ به زودی؟ آخرین حیرتو میگم
نه نه!تو زندگیم هیچوقت یه چیز ادبی یا فلسفی ننوشتم!...همیشه فقط حرف دل خودمو واسه خودم نوشتم.اگرم یه وقت چیزی توش ادبی یا فلسفی از کار در اومده هیچ قصد و غرضی نبوده!...واسه همین به نظرم بیخودی وقتتو تلف آرشیو من نکن!
سلام وبلاگ قشنگی داری به ما هم سر بزنم از توجه و اظهار لطف شما متشکرم و برای شما ارزوی موفقیت دارم اگر دوست داشتی تبادل لینک کنیم وبه این وسیله کاربران بیشتری را جذب کنیم
اینو واسه پست بالا میذارم..خنده با غصه..این دوتا بهم میان خیلی ولی خوب از زندگی گریزی نیست..هست؟ شایدم روزی بیاد که بشه بودن درد خندید..شاید فقط...ولی اگه بویی از انسانیت بردی و حس میکنی ساخته شدی واسه ادو بودن و فهمیدن...زیاد منتظر رسیدن اون روز نباش که دردها رو واسه ادما ساختن نه ادم نماها...واقعیتع تلخیه ولی خوب باید یاد گرفت از پشت همه دردا به زندگی نگاه تازه ای کرد..شاید بدون خنده ولی اگه بشه بدون زجر باشه حداقل از بین نمیبره..( سعی کردم شعار ندم) ولی امیدوارم بتونی اون روز رو هر چه زودتر ببینی..
الهی قربون غریبیات بشم خواهری.کاش اینقدر ارزش داشتم که گوش باسم برای حرفای قشنگت.گریه کن ماهم.تو بغل خواهری گریه کن تا آروم شی...
آخ
میخوام یه چیزی بگم اما نمیشه .. می ترسم ... یکم فکر میکنم راجب این پستت بعدا میام برات می نویسمش ناتور جان ...
آره٬ درست میشه دوست من٬ اما مثل قبل نه! مثل قبل نمیشه چنین انتظاری نمیشه داشت٬ درد جزئی از انسانه... مگه ما نمی خونیم که کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد./ این حقیقت داره... و من میگم خیلی از گام های بزرگ انسانی تنها پذیرش بعضی چیزهاست./ که به برداشتن گام های بعدی که شاید تغییر دادن اوضاع باشه کمک میکنه./ باور کنی یا نه... من میگم انسان برای زندگی ِ زیبا و با ارزش٬ درد رو لازم داره./ به شرطی که هرگز مغلوبش نشه...هرگز نا امید نشه./ سیانید پتاسیم نخوره...یک دیدگاه همیشه پر انرژی٬تسلیم ناشدنی٬ مبارز...مبارز و شادمان.. آره این شاید همون حقیقتی باشه که می تونم بهت بگم٬ ناتور جان.
(¤٫¤)؛ برای اون بالایی. تموم