دیگه قفس تنهایی بی قفس تنهایی!!
من از همینجا دارم اعلام میکنم (در کمال صحت و سلامت عقل و از این حرفا!) که رفتم، همه وسایلمو جمع کردم، با قفسم یه خدافظی کوچولو کردم، درشو قفل کردم، کلیدشم...گذاشتم تو جیبم!
:)
و هنوز هم معتقدم که همیشه در زندگی چیزهایی هست که نمیتوان فراموش کرد...هر قدر هم که سعی کنی...هر قدر هم که از پاک کننده های قویتری استفاده کنی...هر قدر هم که محکمتر و محکمتر و محکمتر مختو بسابی...باز هم نمیتوان فراموش کرد
گاهی یک نگاه که در خلوت رویاها ایستاده است و همیشه نگاه میکند
گاهی یک سلام که در گوشه رویاها ایستاده است و همیشه سلام میکند
گاهی...
*این عادت دلتنگ شدن ما آدما خیلی چیز باحالیه...هر گجا که باشیم بالاخره یه چیزی هست که اونجا نباشه تا ما دلمون تنگ بشه!
اینجا توی خونه همه چی داشتم، وقتی رفتم دلم برای همه چی تنگ شد
اونجا توی تنهاییم هیچی نداشتم، حالا که اومدم دلم برای همون هیچی که اونجا نداشتم هم تنگ میشه!!!
گاهی یک تبسم که در کنج رؤیاها ایستاده و لبخند می زند..
گاهی کمی محبت ..
همیشه در زندگی چیزهایی هست که نمیتوان فراموش کرد...
اما .. به اینم معتقدم که یاد ،انسان را بیمار می کند ...
کلیدشو گذاشتی توی جیبت که هر وقت که خواستی ... بهشون سر بزنی ؟ ... !
نگفتی برای نقل متنت اجازه دارم یا باید پاکش کنم ؟ ... ممنون می شوم که بگی .. :)
آره...خدا یه نعمت خوبی به این آدما داده اونم فراموشیه...اگه میبینی گاهی یه چیزایی هست که نمیشه فراموش کرد واسه اینه که خود آدم نمیخواد فراموش کنه...این حرفا چیه بابا همه مطالب متعلق به خودتونه!!!:)
چه خوب که در قفس تنهایی رو قفل کردی و تنهایشو تنها گذاشتی ... :)
ما که نفهمیدیم چی شد . بالخره میخای خودتو بکشی یا نه ؟
بله موافقم٬ اگه حواسمون نباشه زندگی چیز بسیار بی مزه ای هست که اوجش در همون دلتنگی ها خلاصه میشه/ راستی نوشته هات رو هنوز دوست ندارم! نوشته هامو هنوز دوست نداری؟ :)
با یه بهونه هم میشه زندگی کرد. حتا بهونه دلتنگ شدن. تموم
سلام خانوم کوچولو! (عیبی نداره اینجوری صدات میکنم؟) خوب شد که دیدمات چنان در شلوغی واقعیت گیر کرده در میون مجاز و با رعایت فاصله و خوشحال از همرشتهای بودن کمابیش، هر چند چندیست از بارقه و برق و مغناطیس دور افتادهام. به هر حال، خیلی جالبه که حتا با وجود این اختلاف نسلها، دست کم دو دورهی دانشجویی ـ شاید هم سه تا ـ همهگی با زبون مشابهی از قفس تنهایی، در اون نشستن، بیرون اومدن از اش و درش رو قفل کردن حرف میزنن، در حالیکه دنیای واقعیشون به قطع با نگاه و ویژن متفاوتی رنگ و بو داره. به هر حال، شاد شدم که ...
اومدیم یه عرض ارادتی کنیم! خدمت ناتوور و دگمه گمشدش! میبینم که این قفست اینقدم قابل تحمل نبوده! زوری برگشتی..ایول ماکه خوشحال شدیم به مولا
ای بابا ...دلی که تنگ نشه که دل نیست.چیه؟ چه میدونم...شاید گل!!( البته با کسره ها)
سقوطی در کار نیست، مرده ها را محاکمه نخواهند کرد!
من با نگاه روشن خویش
راهی خواهم گشود برای فرداهای تو-
از میان تاریکی هایی که تو را احاطه کرده اند
وچنان آرزومندانه دعایت خواهم کرد
که مطمئن باشی خون زندگی
همواره در رگ هایت جریان خواهد یافت-
اما من که
زمانی طولانی عاشقت بوده ام،
چنان درسپیدی گذر زمان گم خواهم شد
که تو حتی در میان دفتر خاطرات کهنه ات هم-
نشانی از من نیابی!
من خواهم رفت
و تو شادمانه بال و پر خواهی گشود
و همچنان از سرسره زندگی پایین خواهی لغزید
و فراموشت خواهد شد-
که چه معصومانه دوستت داشتم!
بعد در میان آن همه ازدحام و هیاهو،
گردش دوار چرخ فلک تو را به اوج آسمان خواهد برد
و تو از آن بالا-
مردی را نظاره خواهی کرد
که به دنبال رویاهای گم شده خود می گردد!
من خواهم پذیرفت،
من خاموشی سرد کوچه ها را باور خواهم کرد
و با آیینه ای که دم به دم
سپیدی موهایم را به من یادآور می شود-
دوست خواهم شد
و عصای پیری ام را که در پای پله ها انتظار مرا می کشند،
مهربانانه به مشت خواهم فشرد
و با چنان هراسی از پله ها بالا خواهم رفت
که انگار هر لحظه ممکن است به پایین سقوط کنم!
اما می دانم-
سقوطی در کار نیست!
هیچ کس مرگ انسان را به حساب شکست او ننوشته است
و هیچ نکیر و منکری در آن صندوقخانه سرد و تاریک و تنگ،
آدمی را به خاطر نا به هنگام مردنش مواخذه نخواهد کرد!
اما من دلم نمی خواهد دو تا مزار داشته باشم،
یکی در گورستان شهر
و یکی در دل زنگار گرفته تو!
پیش از آنکه بمیرم،
چیزی به من بگو!
چی بگم والا!!!!!