* باران که می بارد
همه عاشق می شوند
حتی
 کرمهای خاکی...
وقتی برف می باره چی؟!

*به خدا ایمان داری؟!
خدا تو جوونه ی انجیره
خدا تو نگاه پروانه س وقتی از روزنه ی پیله
اولین نگاهشو به جهان میندازه
خدا بزرگتر از توصیف انبیاست
بام ذهن آدمی حیاط خانه ی خداست
خدا به من نزدیکه...همونقدی که تو از من دوری...

*گاهی هر چی سعی میکنی نمیتونی به حس خداحافظی برسی
این از خود خدافظی کردن ناجورتره
امشب دلم برای دوستی که داره میره گرفته...یا شاید تنگ شده.نمیدونم

خوش به حال کرگدن !!

وقتی رگای آبی رو دیدم که چه شکلی از زیر پوست نازکم بیرون زدن
یه دفعه دست و پامو گم کردم...آخه فهمیدم که چقدر آسون میشه مُرد!!

کنارم نشسته بود...انقدر نزدیک که اگر کمی دستشو تکون میداد، توی بغلش جا می گرفتم
نگاهش کردم...یادم افتاد از همون روز اولی که توی اون بالکن سرد رو به دریا دیدمش، همون موقع که یهو تصمیم گرفتم یه اسب آبی نجیب و متشخص داشته باشم، از غم توی چشاش فهمیدم که بازوهاش خیلی گرمن
سرمو کج کردم که نگاهم کنه...
- عالیجناب؟!
نگاهم نکرد اما...
- هوم؟
یه چیزی هُرری توی دلم فرو ریخت...
- عالیجناب؟!
- ...
- عالیجناب نگام کن...دستتو بیار جلو...با تو ام، منو ببین...بغلم کن...من راستکیم، نه؟
   بگو...بگو که باورم می کنی...بگو که منو باور می کنی؟
- ...
- اما...لعنتی...من تو رو باور کردم!
- هی، همه چی رو با هم قاطی نکن...اینکه تو منو باور کردی دلیل نمیشه که منم بخوام تو
  رو باور کنم!

امروز دنیا، دچار تغییر هیجان انگیزی بود
صبح که چشمها را باز کردم،همه چیز به طرز خفیفی می چرخید...اونهم دور سر من...
از رختخواب بیرون اومدم و در حالی که اتاقم کمی دورم می چرخید، لباس پوشیدم
بعد همینجور که خونه به ملایمت دورم می چرخید، صبحانه خوردم، حاضر شدم و بیرون زدم
توی خیابونا با ماشینا و عابرایی که بی اونکه متوجه باشن دورم می چرخیدند، قدم زدم
و همه ی کارای روزمره رو در حالی انجام دادم که اولین روز سرد زمستونی کاملن دور من می چرخید
وقتی برگشتم خونه، اتاقم هنوز در حال چرخیدن بود
و موقعی که دوباره توی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم از خوشحالی یه تجربه ی سرگیجه آور لبخند می زدم
یه تجربه ی استثنایی
امروز...من...محور گردش روزگار بودم!! 


                      
                            

هوم...امشب دلم می خواست چیزی بنویسم
یه چیز قشنگ
اما متاسفم، متاسفم که امروز شنبه است، و من این همه خسته ام وحتی کمی هم غمگین
امشب توی راه کبوتر مرده را توی جوب آب دیدم و دلم بدجوری مچاله شد...لرزیدم و دستم را محکمتر توی جیب فرو کردم
دلم می خواست چیزی بنویسم
اما اینجا، تاریکی، دست و پا گیره
من، خیره مانده ام به دیوار و حدود سفیدی اش را توی سیاهی اتاق حدس میزنم
پلک هم نمیزنم حتی...می ترسم!
چراغ چشمک زن قرمز کنارم که گاهی آبی میشود...یعنی تو به من فکر میکنی و من افسوس میخورم
ای کاش کمی بیشتر مراقب بودی تا باوَرت در من نشکند
اما هیچ کس عین خیالش هم نیست
و اینطوری میشود که بعضی مواقع ما آدمها توی زندگی معمولی خودمان، بدجوری گیر میکنیم
درست عین اینکه صفحه ی نیمه کاره ی شطرنج را جلوی رویت گذاشته باشند و ندانسته باشی این همه مهره های درهم و برهم از کجا سبز شده اند وسط زمین و قرار است کجا بروند
انگار نه انگار که تا اینجای بازی را خودت آمدی...با پای خودت
درست عین اینکه خیلی گیج شده باشی
...درست عینِ عینِ همین زندگی
هوم...دلم می خواست چیزی بنویسم...یه چیز قشنگ
اما خُب...هیچ کس عین خیالش هم نیست...پس تو هم راحت بخواب...مثل همه!

چه کسی من را تنها آفرید؟
با گریه، فریاد می زد
خدایی که
از تنهایی
خسته شده بود...

آسمون، سیاه شد و خیلی بلند غرید
ابرا، همه پیچیدند و از ته دل نالیدند
گنجشک کوچولو، ترسید و از لونه ی گرمش پرید
باد سرد پاییز، تُند وزید
برگای پیر و خسته، آهسته آهسته روی زمین افتادند
درختای بی برگ، آروم خوابیدند
دونه های ریز بارون، از دل سیاه آسمون، ریز ریز باریدند
بوی تند خاک بارون خورده، لابلای همه ی خاطره هام پیچید
...آسمون...سیاه شد و...خیلی بلند...غرید
دل بی تاب من، از صدای پاییز غصه دار شد و سخت لرزید
من...خواب دیدم...خوابِ قدیمیِ کودکِ گمشده توی پسکوچه ها و تاریکی و حسرت یه لبخند آشنا
        خواب دیدم
        و ترسیدم
        و تو را آرزو کردم...بسادگی.