مچالگی مضمن ، یا...بی زحمت منو دوس داشته باش!!!


* صداشو دوس نداشتم ولی یه جور خوشگلی می خوند...خودت رفتی صدات مونده...صدات
   چشمامو گریونده
...چشمامو؟!     

تعامل فرهنگی تمام عیار!!


پشت شیشه ی چرک مغازه هه روی یه تکه کاغذ سفید بزرگ که حسابی توی چشم میاد
با خط درشت نوشته فلافل لبنانی باسس فرانسوی!! که لابد یه آشپز افغانی توی یه زیر
پله ی خاک گرفته تو ناف تهرون میپزه و به خورد این جماعت هفتاد و دو ملت که خسته و
کوفته دارن میرن خونه هاشون میده!!! :)

گاهی وقتا آدم بدجوری دلش میخواد بره یقه بعضی آدما رو بگیره، صاف تو چشمشون نگا کنه بگه: آخه لعنتی، مگه تو چی از جون این زندگی نکبتی می خوای؟!!!

روزِ صورتیِ من!


خسته ام...از اون خستگیای خوشحالِ خوشرنگ.
انگار بیشتر از همیشه بهم خوش گذشته.
انگار بیشتر از همیشه راه رفتم.
انگار بیشتر از همیشه حرف زدم.
انگار بیشتر از همیشه  حرف شنیدم.
انگار بیشتر از همیشه همه کارای خوبو کردم.
حالا انگار بیشتر از همیشه خسته ام.
از همون خستگیای خوشحالِ خوشرنگ.
میخوام برم بخوابم که خوابای خوب ببینم...خوابای صورتی...صورتیِ پر رنگ،پر رنگتر از همیشه!

شنبه - دوم اسفند ۱۳۸۲

همه ی این، یه تیکه از یه خاطره س.یه خاطره ی دور از یه روز خوب زندگیم که نفهمیدم چجوری اینهمه صورتی و قشنگ شد.
یه روز خوب که دنبالش یه عالمه روزای خوب و بد دیگه اومد و شد یه سال خوب...درست عین همیشه ی زندگی.
تنها فرقش اینه شاید، که این روز، نه به خاطر اشتراک خاطرات یا تعلقش به من یا آدم یا آدمای خاص دیگه ای که توی این یه سال اومدن و رفتن یا موندن و موندگار شدن، که فقط به حکم همین دوم اسفند بودنش برای من دوست داشتنیه.
به خاطر همین دوم اسفند بودنش بود که شد شروع این فصل زندگیم که شاید بهترین فصل بود یا شروع همه ی فصلای خوب.هر چند که بهار نبود همیشه، اما حتی روزای زمستونیشم کم از هر چی بهار که توی بیست سال زندگیم دیده بودم نداشت.
توی یه سالی که اونقدرام زود و راحت نگذشت، من خیلی عوض شدم.
خیلی فکرای بزرگ کردم.خیلی تصمیمای مهم گرفتم.
کلی آدمای تازه توی زندگیم پیدا کردم.کلی از آدمای زندگیمو از دست دادم.
برای اولی ها خوشحالی کردم و برای اون یکی ها اشک ریختم و آه کشیدم و حسرت خوردم...که همیشه از دست دادن سخت تر از به دست آوردن میگذره.
توی یه سالی که اونقدرام بد نگذشت، گاهی اونقدر شاد بودم که فراموش کردم و گاهی اونقدر غمگین که...بازم فراموش کردم...که این خاصیت آدمه!...فراموشی...
توی یه سالی که شروعش یه روز صورتی بود...من همه ی رنگای زندگی رو تجربه کردم...و خودم شدم...ناتور و دکمه ی گم شده!

                       
                            

چه رسمی داری ای دور زمونه...!

* من توی تنهایی خودم و کتابام، تمام نارنجیهای هر پنج تا دیوار اتاقمو از بر شدم
   پس بذارین یه کم غرغرو و بداخلاق باشم!

* دیروز داشتم پیش خودم فکر میکردم چی میشه که یه آدمی یهو کاملا ناگهانی از روی
   زمین ناپدید بشه...بدون اینکه هیشکی هیچ توضیحی بده...انگار اصلن نبوده
   تعادل دنیا بهم میخوره...مطمئنم! قانون پایستگی انرژی که کشک نیست...تازه اگه اونم 
   به هم نخوره قانون پایستگی جرم که دیگه حتما یه بلایی سرش میاد!

کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم...کاش... 

منابع کنکور: زبان فارسی ۳ !!



- دلم سنگ است.

جمله ی سه جزئی اسنادی
دل: نهاد جمله/ م: ضمیر ملکی، یعنی همین دل من/ سنگ: مسند/ است: فعل اسنادی
آرایه: توی این جمله...هیچ آرایه ای نیست.اینجا فقط دلِ من بود و سنگ که یکی شدند با هم!

- وقتی بغض نباشه که بخوای بشکنیش
  اون همه غصه که ته نشین شده توی وجودت
  اشک می شه پشت پلکت
  سنگینی می کنه روی دلت
  وقتی چند مدتی گریه نکرده باشی
  که بغضت هوا خورده باشه، خشکیده باشه بیخ گلوت
  اون همه اشک سخت می شه
  می افته صاف روی قلبت
  دلتو سنگ می کنه...سفت و سرد و...صبور!    


                            


* دوره گردش خستگیهایم از همیشه، به سه روز در میان تغییر کرده!
   شاهکاره، نه؟!

*من کم کم دارم حس میکنم از صدقه سری این کنج عزلت گزینی اجباری! که نصیبم شده 
  به آنچنان تعالی روحی دست پیدا می کنم که هر آن ممکنه یه کاری ازم سر بزنه که خودم از
  تعجب هفت تا شاخ قلمبه در بیارم!!...من...پیشنهاد یه مسافرت شمال دو روزه رو رد
  کردم!!!!
...من؟!...اونم الان که دارم پرپر میزنم برای یه لحظه دریا!!!...من؟!...نه!

* گر بدین سان زیست باید پاک
  من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
  یادگاری جاودانه، بر تراز بی بقای خاک...

* من سرمو میذارم رو پات
  تو با انگشتات آروم موهامو ناز کن تا من خوابم ببره...خب؟