با این تفاصیل نه اسب نه دختر !!!!



آآآآآآآآآآآآآییی.....
من خیلی از این خوشم اومد..خیلی
شما هم بخونیدش!

از این تاریخ 
من ـ محمد ذوالفقاری ـ چشم های توام
خیلی راحت تو دلم
 میبینی من چشم هایتم
ـ البته بعد از خواندن پاراگراف اول ـ


متوجه میشوی
یکی دارد از چشم هایت سرازیر میشود
و همین جور
میبرد تو را تا دریاهایش
و معلوم هم نیست ساعت چند است


فقط میفهمی چهارشنبه
شب میلاد کسی در چشمهایت است
که اسمش را فقط میدانی
و باید
حالا باهاش قراری بگذاری
که بشود سرازیر شوی
ببری اش تا دریاهایت
و فورا هم یدداشت کنی
ساعت دو شب است!
                                        
                                  "Vermillion Lake Escape, Mount Rundle Reflected, Banff National Park, Canada" © ImageState

عشق من زیاد هم ممنوع نیست!


این یه قسمتی از وصیت نامه یه شهیده...میدونم که بیشتر آدما خوششون نمیاد از این جور چیزا ! اما این یه چیزه دیگه س...وصیت نامه یه پسر جوون همسن و سال من و خیلی از آدمای دور و برمون...البته اینم بگم که این مطلب رو از یه مجله ای به اسم چلچراغ اینجا عنوان میکنم
فقط بخونیدش...

مامان عزیزم سلام
الان ساعت ده دقیقه به ۵ بعد از ظهریک روز گرم است و من دارم از صحرای محشر برات نامه مینویسم.نمیدانم چه کار میکنی.لابد هندوانه قاچ میکنی.حیاط را آبپاشی میکنی و مینشینی کنار دیوار تا بوی چمنهای پلاسیده را توی سینه ات بکشی.
مامان عزیزم امروز سوم خرداد ماه سال ۶۳ شمسی است و به ما گفته اند وصیت نامه بنویسیم.شاید رفتیم.ترسیدی؟نترس .اینجا حرف زدن از مرگ مثل حرف زدن درباره غذا خوردن و راه رفتن ساده است.بعضی اوقات به این آدمها حسودیم میشود.اینها که دور و بر من روی خاکهای سنگر نشسته اندو وصیت نامه هایشان را میتویسند.به اینها حسودیم میشودچون عجیب آسمانیند و من خاکی.خیلی خاکی ام مادر. گاهی میترسم.گاهی گریه میکنم.وقتی صدای منفجر شدن مین می آیدنفسم را حبس میکنم و دعا میخوانم و تازه هنوز هم گرفتار عشقهای زمینیم.عشق به سرزمینم.عشق به تو مادر.و یک عشق دیگر که تا به حال نگفته ام.
اگر این نامه را بخوانی لابد من دیگر رفته ام.اما لابد غصه میخوری و گریه میکنی.
مامان خوبم عشق من زیاد هم ممنوع نیست.شاید اگر وقتی بودو ما سرافراز به خانه برمیگشتیم میتوانستم اسمش را هم بیاورم.ولی افسوس میترسم.چون نمیخواهم غصه آدم ازدست رفته ای را بخوردکه تا لحظه آخر به یادش بوده.نمیخواهم بفهمد که دغدغه رفتن و نرفتن به خاطر یک پنجره و یک صورت مهربان اینهمه آزارم داده.
مامان خوبم الان تو کجا نشسته ای و چه کار میکنی؟من روی یک تکه روزنامه قدیمی نشسته ام و دارم راه رفتن سوسک ها و مورچه ها را نگاه میکنم و صدای دعا خواندن دوستم حمید حواسم را پرت میکند.این را بدان که تا لحظه آخر حسرت همه پسران و دختران این سرزمین را خوردم که برای آزادی وطنشان کشته شدند.
دعا کن که اکر مردم بی ترس بمیرم و دعا کن که عشقهای زمینی ام مانع رفتنم نباشند.
تمام لباسها و کفشهایم را به حاج آقا اسماعیلی بده.خودش میداند چه کارشان کند.
پوسترهای ماشین و رادیو ضبط و بقیه خرت و پرتها مال علی است.فقط یک تسبیح دارم که نمیخواهم بدانی از کجا آورده ام.آنرا روی قبرم بگذار در نزدیکترین محل به من....
............................................................................................................................

بقیه نامه را ظاهرا مادر این شهید که وصیت نامه پسرشو فرستاده بوده حذف کرده...
نمیدونم چی بگم...فقط اینکه بی اندازه احساس نزدیکی به این آدم بهم دست داد...فقط دلم خواست حتی اگه شده چند نفر دیگه هم بخوننش...همین!



                              "Douglas Family Preserve, Santa Barbara, California" © SuperStock, Inc.

کنارم نشسته بودی...همچین آروم...آرووووم
نگاهت اما اون دوردورها بود....دور...دووووور
حرف میزدی برام....برای من؟
نمیدونم...میگفتی...شاید واسه دل خودت
بهم گفتی...گفتی... یادته که اون روز بردمت بیرون یواشکی؟
لبخند زدم...اما نگاهت نکردم..نگاهت دور بود آخه
گفتی... یادت میاد پیاده رفتیم تو اون کوچه پاییزی خوشگله قدم زدیم؟...
...بی اختیار زیر لب آروم زمزمه میکنم...
...بی تو مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشتم...
بی تو....
زمزمه کردم....بی تو....آروم.....آرووووم.....................


"Autumn Road, Percy Warner Park, Nashville, Tennessee" © Terry Livingstone

خب....بالاخره بعد نود و بوقی فرصت پیدا میکنی بری یه سری به دانشگاه بزنی...
از در که میری تو پاک جا میخوری!!!...ای بابا ...همه دارن عکس یادگاری میندازن...تا هاج و واج بیای ببینی چه خبره توی چند تا عکسم زورچپونت کردن و رفته...بعد که یخ کم پرس و جو میکنی بالاخره دوزاریت انتن میده که احتمالا آخر ترمه!!!!!!!

اعصابم که خیلی خورده...میدوم میرم از سر کوچه یه بسته گنده چی توز حلقه ای میخرم
بعدش بدو میام تو اتاقم و اون آهنگه رو که خیلی خیلی دوسش دارم میذارم...حالا صدا تا ته زیاد...در اتاق...شترق...بسته شد
حالا توی یه نشونه گیری دقیق پرت میشم وسط تختم...
لم میدم...پفک میخورم...یه عالمه...لالالالالا دیری ری لالا دی ری دی دی
اعصابم خیلی خورده...

تا حالا به یه موضوعی دقت کردی؟....پیچها
بعضی پیچها ی زندگی هستن که تو دلت نمیخواد از توشون بیرون بیای!!
یا مثلا همش آرزو میکنی که ایکاش همونجا بمونی...یا مثلا زمان بایسته.بعضی وقتا شاید انقد منظره یا اتغاق قشنگی توش هست که تو دوستش داری یا یه جور حس خوبی بهت منتقل میکنه یا شایدحتی یادآور خاطره قشنگیه برات...
اما گاهی هم پیش میاد که از چیزی که بعد از پیچ در انتظارته بترسی....یا یه احساس تردید بکنی از اینکه بری یا نه!
بعضی اوقات دلت میخواد همونطوری که داری با سرعت توی پیچ جلو میری یهو بکوبی رو ترمز و وایسی و دیگه از توش در نیای بیرون...کسی چه میدونه بیرون از اون پیچ چه چیزی ممکنه در انتظارت باشه!
....خب درسته که بعضی وقتا تو دلت نمیخواد از توی اون پیچ بیرون بیای...قبول دارم که ممکنه حتی یه کمی هم بترسی...یا گاهی تردید کنی
اما اهمیت نده...پاتو بذار روی گاز و با سرعت و اطمینان از توش بیا بیرون...
...بذار زندگی پیچهای قشنگتری رو هم نشونت بده...!!

اینجا رو خیلی دوس دارم
خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی
سلام