آآآآآآآآآآآآآییی.....
من خیلی از این خوشم اومد..خیلی
شما هم بخونیدش!
از این تاریخ
من ـ محمد ذوالفقاری ـ چشم های توام
خیلی راحت تو دلم
میبینی من چشم هایتم
ـ البته بعد از خواندن پاراگراف اول ـ
متوجه میشوی
یکی دارد از چشم هایت سرازیر میشود
و همین جور
میبرد تو را تا دریاهایش
و معلوم هم نیست ساعت چند است
فقط میفهمی چهارشنبه
شب میلاد کسی در چشمهایت است
که اسمش را فقط میدانی
و باید
حالا باهاش قراری بگذاری
که بشود سرازیر شوی
ببری اش تا دریاهایت
و فورا هم یدداشت کنی
ساعت دو شب است!
کنارم نشسته بودی...همچین آروم...آرووووم
نگاهت اما اون دوردورها بود....دور...دووووور
حرف میزدی برام....برای من؟
نمیدونم...میگفتی...شاید واسه دل خودت
بهم گفتی...گفتی... یادته که اون روز بردمت بیرون یواشکی؟
لبخند زدم...اما نگاهت نکردم..نگاهت دور بود آخه
گفتی... یادت میاد پیاده رفتیم تو اون کوچه پاییزی خوشگله قدم زدیم؟...
...بی اختیار زیر لب آروم زمزمه میکنم...
...بی تو مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشتم...
بی تو....
زمزمه کردم....بی تو....آروم.....آرووووم.....................