روزِ صورتیِ من!


خسته ام...از اون خستگیای خوشحالِ خوشرنگ.
انگار بیشتر از همیشه بهم خوش گذشته.
انگار بیشتر از همیشه راه رفتم.
انگار بیشتر از همیشه حرف زدم.
انگار بیشتر از همیشه  حرف شنیدم.
انگار بیشتر از همیشه همه کارای خوبو کردم.
حالا انگار بیشتر از همیشه خسته ام.
از همون خستگیای خوشحالِ خوشرنگ.
میخوام برم بخوابم که خوابای خوب ببینم...خوابای صورتی...صورتیِ پر رنگ،پر رنگتر از همیشه!

شنبه - دوم اسفند ۱۳۸۲

همه ی این، یه تیکه از یه خاطره س.یه خاطره ی دور از یه روز خوب زندگیم که نفهمیدم چجوری اینهمه صورتی و قشنگ شد.
یه روز خوب که دنبالش یه عالمه روزای خوب و بد دیگه اومد و شد یه سال خوب...درست عین همیشه ی زندگی.
تنها فرقش اینه شاید، که این روز، نه به خاطر اشتراک خاطرات یا تعلقش به من یا آدم یا آدمای خاص دیگه ای که توی این یه سال اومدن و رفتن یا موندن و موندگار شدن، که فقط به حکم همین دوم اسفند بودنش برای من دوست داشتنیه.
به خاطر همین دوم اسفند بودنش بود که شد شروع این فصل زندگیم که شاید بهترین فصل بود یا شروع همه ی فصلای خوب.هر چند که بهار نبود همیشه، اما حتی روزای زمستونیشم کم از هر چی بهار که توی بیست سال زندگیم دیده بودم نداشت.
توی یه سالی که اونقدرام زود و راحت نگذشت، من خیلی عوض شدم.
خیلی فکرای بزرگ کردم.خیلی تصمیمای مهم گرفتم.
کلی آدمای تازه توی زندگیم پیدا کردم.کلی از آدمای زندگیمو از دست دادم.
برای اولی ها خوشحالی کردم و برای اون یکی ها اشک ریختم و آه کشیدم و حسرت خوردم...که همیشه از دست دادن سخت تر از به دست آوردن میگذره.
توی یه سالی که اونقدرام بد نگذشت، گاهی اونقدر شاد بودم که فراموش کردم و گاهی اونقدر غمگین که...بازم فراموش کردم...که این خاصیت آدمه!...فراموشی...
توی یه سالی که شروعش یه روز صورتی بود...من همه ی رنگای زندگی رو تجربه کردم...و خودم شدم...ناتور و دکمه ی گم شده!