حرفای نامربوط دل خواب آلود...



*عاشق خطای بلند بخارم که توی شبای خنک اول پاییز از توی لیوان چاییم قد میکشن و میرن  هوا...بی اونکه من تهشونو پیدا کنم

*چی دوست داری بدونی؟...من دارم زندگی میکنم...به تمامی!
به هیچ کوفتی که غمگینم کنه فکر نمی کنم و حتی تصمیم ندارم ذره ای بزرگتر باشم
فرصت سر خاروندن ندارم.مدتهاس که سینما نرفتم و آخرین تاتری که دیدم از صدقه سری دختر دایی مهربونی بوده که یه همپا لازم داشته واسه پر کردن وقتش.روزای طولانیه که هیچ دوستی رو ندیدم و کلی از شبامو با چشمای وق زده روی ورقه هام صبح کردم.اما به حقیقت دارم از یه چیزایی توی زندگیم لذت میبرم...آخه میدونی، این اون چیزیه که من انتخابش کردم.

*خدایا، یه سوال علمی...تا کی میخوای هی از من تست صبر بگیری؟!!

*یه وقتایی هست که میدونی تو خرابکاری کردی اما هیچ کاری ازت ساخته نیست...یه وقتاییم تو میدونی که اونقدرام خرابکاری نکردی.اما راستش اونقدرا توی اصل قضیه فرقی نداره چون بازم کاری ازت ساخته نیست!!

*طاقت...عجب کلمه ی به درد بخوری...چه چیز دور از دسترسی.

*طفلکِ من.رویا که گناه نبود.بود؟ تو حتی اونم از خودت دریغ کردی.

*امشب.اینجا.دلم فقط واسه خاطر خودم مینویسه.خاطر...خاطرم خسه س.فکرم منجمد   شده.نمیفهمه این زمان و مکان لعنتی رو.نمیتونه این همه حرفای عوضی رو که میشنوه باور کنه.نمیخواد بشنوه اصلن...کاش زور نبود شنیدنشون!
این روزا یه آدمایی عجیب غیر قابل تحمل شدن.
این روزا یه چیزی هی مدام تو رو از اون سالای دور، از اون خاطره های مبهم میکشه بیرون و میندازه جلوی چشمم.عین یه سیلی محکم که بیهوا بخوره تو گوشِت.بدون هیچ راه فراری.یه چیزی میگه سرتو بنداز پایین برو جلو.حالا اگه نمیتونی تو چشاش نگا کنی مهم نیس.حالا اگه نمیتونی دستاشو تحمل کنی مهم نیس.حالا اگه نمیخوای تو خیالت راهش بدی مهم نیس.فقط سرتو بنداز پایین برو جلو.بذار دستتو بگیره.بذار کمک کنه.شاید بد نباشه یه کم رو اون صندلی که برات جلو کشیده استراحت کنی.شاید بد نباشه که بذاری یه کم به جات فکر کنه.شاید بد نباشه یه کم...عین یه گوسفند کوچولوی مودب و خوشحال رفتار کنی و بذاری دوست داشته باشه.......نـــــــــــــــــــــه! احمق.خفه شو.بس کن.نمیخوام تحمل کنم...از تحمل کردن بیزارم.از ناچار بودن بیزارم.حتی تنهاییمو حاضر نیستم به ناچار باهات قسمت کنم.حتی اشکامو.حتی خنده هامو...برگرد برو.همون تهای خیالم.همون جا که اینهمه مدت طولانی خوابیده بودی.فکرم منجمده.نمیفهمی که نمیتونم فکر کنم.با یه فکر منجمد.آخه چجوری!حتی نمیتونم بگم کاش این روزا بگذره...حتی نمیتونم به چیزی جز اینی که هست فکر کنم.
هی...من خسته م.عین قهرمان خسته ی فیلما بعد از اینکه بیهوا یه سیلی خورده تو گوشم دستمو گذاشتم روی گونه مو دارم آهسته آهسته، تلو تلو میخورم و دور میشم...دنبالم نیا!


درست مثل اون وقتا که با داشتن عروسکای کوچولو و کتابای رنگی میشد خوشبخت بود
مثل همون وقتا که هنوز میشد با رویای خونه ی شکلاتی هنسل و گرتل با یه لبخند بزرگ به خواب رفت
مثل روزایی که میشد توی کوچه و خیابون چشمت مدام دنبال دیدن آدم کوتوله ها و پرییای مهربون و آدمکای چوبی باشه
اون روزای دور و خوبی که میشد داشتن اون موش گنده ای که حالا سالهاس توی کمد فراموش شده، تنها آرزوت باشه
مثل روزایی که واسه تا ده شمردن، انگشتای کوچولوی هفت سالتو یواشکی باز می کردی و با هر چیزی که پیدا میشد بسته های ده تایی درست می کردی...یه نخ بزرگ قرمز بردار و دومین بسته ی ده تایی از سالای عمرتو که مصرف شده، با همه اتفاقای خوب و بدش،  ببند و بذار توی کمد
آره بیست سال عمر زیادیه...واسه نداشتن خیلی چیزا و داشتن خیلی چیزای دیگه.
خدایا بیست سالگی پر دردسری بود. با یه آخر خوب. میدونی، همیشه فکر میکنم اگه کسی تو کارت فضولی نکنه خودت خوب بلدی چجوری سر و ته قصه هاتو خوب به هم بیاری.
به هر حال ممنونم که مجبور نیستم یه بار دیگه این سال شلوغ پلوغو از نو زندگی کنمش!
حالا باید برم ببینم که توی تجربه ی جدید بیست و یک سالگی چه خوابی واسه من دیدی!!!

تمام راز سفر فقط خواب یک ستاره بود...

و رویای  پنهان یزد...تنها عشق بود. عشق داغ کویر. سر پیچ هر کوچه. توی سایه ی هر زیرگذر. رنگِ فیروزه ای ترین آبی دنیا...آبی هر کاشی. زیر هر بادگیر. پای هر منار و گلدسته. توی ضرباهنگ تند زورخانه...و هر یا علی که شنیدی. بالای هر بلندی و تیغ سرکشِ آفتاب. توی خستگی خشتهای چهارهزارساله و تنهایی باروهای تنومند. توی هر نگاه و دست پُرکار و رنج سالیانِ سالِ آدمها...آدمهای عاشق...عاشقهای صبور...و اینهمه سکوتِ سحرانگیز کویر.
تنها راز همین بود که انارِ دلت ترک خورده باشد...


                                       

                    

                              

                                 

                     

                                  

                      

                     


               

                     

* تا اطلاع ثانوی...هیچ حرف تازه ای واسه گفتن وجود نداره!


* توی این تابستون لعنتی که همه چی کش میاد، فقط یخچال چاق و پیره که بدون هیچ 
   غرغری به جبر روزگار همدم تنهایی شبام شده!


* من الان دلم میخواد اونجا باشم: 
                                                  

روزی که مُردم!!

سه شنبه.  نهم تیر هشتاد و ۳

امروز صبح وقتی که چشمامو باز کردم
برای اولین بار تو تموم زندگیم هوس مردن کردم
کیفمو برداشتم...دفترچه یادداشتم. خرسای پاندا.اون دوتا عکسا.ساز دهنیم.تقویم قهوه اییه.
اتاقمو واسه آخرین بار مرتب کردم...هیچ خوشم نمیاد که وقتی مردم، مامانم با آت و آشغالای من غصه بخوره...خودم همه چیزو تمیز کردم
برای بار آخر خودمو تو آینه دیدم
آخرین لیوان چای زندگیمو خوردم
حلقه طلاییه رو دستم کردم ولی دلم نیومد با عالیجناب خدافظی کنم...همراهم شد!
تمام راه تا دانشگاه یه آهنگ گوش دادم...وقتی رسیدم هنوز ۲ ساعت به امتحان مونده بود
با خودم گفتم واسه یه آدم دم مرگ یه امتحان چه ارزشی میتونه داشته باشه آخه!!
با دانشگاهم خدافظی کردم و پریدم تو ماشین...بی اونکه حتی یه نگاه دیگه بهش بکنم
و با آخرین سرعت ممکن تو خیابونا گم شدم
هیچ تجربه ای از مردن نداشتم...دست و پامو گم کرده بودم...نمیدونستم چیکار باید بکنم
وقتی بهش فکر کردم یه کمی دردم اومد...چند تا اشک قلنبه چیلیک چیلیک افتاد رو دستم
اونقدر گم شدم که خدا میدونه...به اندازه همه خیابونای شهر!
کم کم داشتم مردنو حس میکردم...دیگه به هیچی نمیتونستم فکر کنم...خالی بودم
قبل از اینکه مخم کامل از کار بیفته واسه اینکه خوبتر بمیرم اول یه تلفن زدم به یکی که به گمونم میتونست کمک کنه...شاید تنها کسی که میتونست باعث بشه چند ساعتی بدون اینکه مغزم گره بخوره، نفس بکشم!
وقتی دیگه روز تموم میشد منم دست از گم شدن برداشتم...توی تموم راه برگشتنم تا خونه یه آهنگو گوش دادم 
وقتی به همه اون چیزایی که اتفاق افتاده بود فکر کردم...
وقتی حتی یه قطره اشکم واسه ریختن نداشتم
وقتی هیچ دردی حس نمیکردم...نه اندوهی...نه افسوسی...
وقتی دیگه دلم تنگ نبود...
وقتی...فهمیدم که کار تموم شده
اینطوری بود که بعد از پیمودن ۱۲۷ کیلومتر مسافت...و گوش کردن به یه آهنگ اونقدر که روی تموم شیارای مخم حک بشه...و فکر کردن به همه چیزایی که یه روزی ناراحتم میکرد...

     ...مُردم
!!!

* واسه مردنم هیچ مراسم ختمی برگزار نمیشه و هیچکی اندوه و غمی حس نمیکنه و اشکی نمیریزه که حضور شما در اون مراسم تشکیل نشده باعث تسلی خاطرش باشه!

...............................................................................................................................


و نهم تیر هشتاد و ۴!

روزی که قرار نبود بمیرم...

واقعا چی به جز شوخی خنده داری به اسم زندگی، میتونست منو مجبور کنه که درست توی همین روز
با اصرار خودم واسه انجام دادن کاری برم که جدا از هر آینده ای که برام رقم بزنه...فقط بودنمو ثابت کنم!...توی روزی که بنا بود سالگرد مُردنم باشه...روزی که یادبود زندگیم شد!

و من امروز، متفاوت بودم...با هر روز دیگه ای توی زندگیم...و با نهم تیر هشتاد و ۳
و من امروز، بالای درخت گیلاس، میون همهمه ی یه عالم خش خش سبز و لکه های سرخ... چیزی دیدم
من، خوابیده روی چمنای خیس، با صدای باد توی گوشم و یه قطره اشک بدون بغض روی گونه م، با زایش دردآور روزگار هم آهنگ شدم
و من...از خدا چیزی نخواستم...فقط چشم دوختم به آسمون آبی...به انتظار!


                           
                             

این یه خصوصیت همه ی آدماس جدا از طرز تفکرشون که عاشق درست کردن سالگرد و روز بزرگداشت و اینطور چیزا باشن...حداقل توی ذهنشون.حتی اگه اصلا اونو به روی خودشون نیارن...دائم توی ذهنت دنبال یه چیزی میگردی که بگی وای یه سال...وای این همه وقت...اوووووه!...بی اونکه حواست باشه که ثانیه هایی که میگذرن دونه های ساعت شنی عمرتن که دارن تند و تند میفتن پایین.
به هر حال...منم از این اصل کلی مستثنا نیستم!...ناتورمم انگار که کم کم داره از آب و گل در میاد دیگه...اینجا دو ساله شد! :)