خب...چه میشود کرد با این روزهای شتابانی که مجال نفس کشیدن هم نمیگذارند
بی تعارف بگویم که عادت کرده ام به این سگ دوی شبانه روزی و بی خوابی و گلایه ی مداوم مادر از نبودنم و نخواندن و ننوشتن و حتی بیشتر وقتها فکر نکردن
و حتی بیشتر از همه عادت کرده ام که اگر از حالم پرسیدی لبخند زده باشم و گفته باشم خوب
که این هم یک عادت پیر قدیمی بیشتر نیست!
واقعش این است که آنچنان بی اهمیت شده ام به همه چیز که جز این جواب دیگری ندارم که تحویل نگاه های نگرانتان بدهم
اصلن شاید خوب هم واقعن همین باشد...کسی چه میداند
وقتی غمگین و افسرده نباشی و نگرانی چیزی آزارت ندهد و از عصبانیت سر کسی داد نکشیده باشی و آرزوی بزرگی توی دلت تلنبار نشده باشد برای لحظه های بی کسی و همه ی آدم های اطرافت بلد باشند که به روشنی خورشید لبخند های قشنگ بزنند...حتمن همه چیز خوب است و اگر تو نمیفهمی ایراد کار از جایی همین دور و بر ها، همین نزدیکی های خودت آب میخورد
حالا بی صدا، جوری که کسی نرنجد برگرد سراغ کارت و خدا را شکر کن که لحظه های زیادی را داری برای پر کردن با کاری که عشق زندگیت شد

آنکه می گوید دوستت میدارم
دل اندوهگین شبی ست که مهتابش را می جوید...
...
خنیاگر غمگینی ست که آوازش را از دست داده است...
ای کاش...

چشمامو بسته نگه میدارم و آرزو میکنم که مانیتور توی درخشش بعدی چیز قشنگی نشونم بده!

هنوز ارتعاشات این سفر عجیب از تنم بیرون نرفته...هنوز احتیاج به فکر دارم.به زمان. و هیچ کدومو ندارم.یا شاید نمیخوام که داشته باشم.دائم میخونم و مینویسم و میخونم و مینویسم و می....فکر نمیکنم اما! میترسم شاید و روی اعتراف کردن ندارم شاید و ...
و این روزا به چیزی فکر میکنم که شاید نباید و آدمایی که.و کرختی با این خستگی و آشفتگی فکرم یکی شده.کرختی بهار یا فکر من یا دست و پاها یا...




روزِ صورتی گم شد!
جایی...نه خیلی دور که همین نزدیکی...جایی بین دلهره های کهنه و این روزهای خاکستری.
بین اندوه قهوه ای رنگ زمستان و جوانه های سبز بهاری که پر امیدند.
زیر بالش سفید رویاها که مدتهاست سرم رویش آرام نمیگیرد.
زیر سایه ی سیاه صخره های ماندنی...یا قرمز مخملی گل سرخ فانی.
من روز صورتی را جایی توی دلواپسی های بچه گانه ام گم کردم...و بعد زیر آبی آسمان خدا نشستم به گریه کردن.
اگر از کنارم گذشتی کافیست یک دسته بادکنک رنگی توی هوا را بهم نشان بدهی تا من با ته مانده ی بغض توی گلویم لبخند درخشانی تحویلت بدهم و نگاهم بخشکد روی صورتی بادکنکی که توی هوا برایم می رقصد.
روز صورتی همیشه صورتیست حتی اگر جایی لای شاخه های تو در تو نخش گره کوری خورده باشد که تو نتوانی باز کنی...

از این بلاگ اسکای جدید بی حساب لجم میگیرد.
احساسی به آدم میده درست مثل اینکه دفترچه ی یادداشتهای خصوصیت را توی اتوبوس شلوغی جا گذاشته باشی و به نظرت برسه که حالا همه ی مردم شهر نوشته هات را خواهند دانست!! انگار که صاحبخانه با حکم تخلیه عین یه غول بی شاخ و دم توی درگاهی ظاهر شده و تمام خرت و پرتهای دوست داشتنیت رو از توی اتاق کوچولوی نارنجی ریخته باشد وسط خیابان شلوغ...دیگه اینجا نوشتنم نمیاد هر چقدرم که خسته و تنها و کسل باشم.
هنوز به هیچ چیز مزخرفش عادت نکردم حتی به این مدل اعصاب خورد کن چک کردن کامنتها و همه چیز دیگه...حساب همه چیزش از دستم در رفته بد جور.
من ازش خوشم ن م ی ا د .

اسب سرکش در سینه ی لیلی...

    

           * لیلی گفت : قلبم اسب سرکش عربی ست.

                               بی سوار و بی افسار...عنانش را خدا بریده.

                               این اسب را با خودت میبری؟!...مجنون هیچ نگفت.   لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود. تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.

              لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد.

                              اسب سرکش اما در سینه ی لیلی نبود...

روزهای پاییزی به ماهی های کوچک سرخ می مانند که از کف دست بدون آبم یکی یکی سر می خورند و گم می شوند توی حوض نقره ای زندگی ام.
دو تا هاله ی قهوه ای کمرنگ که درست می شود دور چشمهایت همه چیز را جور دیگری میبینی.هوشیاری غریبی...از جنس پریدن گنجشک از لب بام...سراغت می آید.یک قدم بالاتر از زمین میشود راه بروی و یک هوا بالاتر بخوابی و کمی پررنگ تر بخندی...حتی اشکها هم سنگین ترند انگار، روی بالش بند نمی شوند.
این روزها کمی دیوانه ترم گاهی یا اینکه آینه ی شکسته ی پیر قصد بازی با دل نازکم را دارد.
برگهای پهن چنار را بی خاطره های پاییزی زیر پا خرد می کنم و قدم زنان می گذرم که شاید از دست داده باشم باورِ عظیمِ دوست داشتن را بدون قید و شاید دیوانه وار بپرستم زیبایی تمام آنچه را که در هستی کوچکمان جریان دارد.
و زردی پاییز را ستایش کنان زندگی میکنم که در گذر است...تند و جاری و سرکش.