خدایا ببین...
اگه کمکم نکنی، نه می میرم. نه خودکشی می کنم. نه کسی رو می کشم.
نه جیغ و داد راه میندازم. نه گریه و زاری می کنم. نه فریاد می کشم.
نه چیزی رو می شکنم. نه از زندگی ناامید میشم.نه افسردگی می گیرم.
نه به زمین و زمان بد و بیراه میگم. نه به بودن تو شک می کنم. نه از دنیا و آدماش بیزار میشم.
نه عین یه آدم بدبخت زندگی می کنم. نه حتی بهت شکایت میکنم که چرا.
فقط...یه آهی میکشم، اونقدر غمگین...که اشکت در بیاد...

..............................................................................................................................

* پی نوشت : هی با توام، خیال نکن هیچی حالیم نیست.فقط کاری از دستم بر نمیاد...از  
                     دست تو هم حتی. باور کن! 
 

زندگی.بی سبب ترین شادمانی این روزهای بلند...


فعلا فقط زندگی میکنم.نه اینکه فقط گذرانده باشم این ساعتهای بی شمار پی در پی را از پسِ آرزویی محال...این زندگیست...خودِ خودش...به همین سادگی. بی هیچ آرزویی برای گذشتن یا نرفتن این روزهای نه تلخ و نه شیرین.به تازگی غنچه ی کوچک شمعدانی پشت پنجره، به کهنگی همه ی دوستی های قندیل بسته ی توی دلها.
بی هیچ غمی از گذشته ها یا ای کاشی برای فرداهای نیامده ام...بی هیچ کس یا همه کس...تنهای تنها.فقط برای من...
و اینجا هیچ ملالی نیست...حتی گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند...

انگشتای سفید چاقشو اونقدر سفت فشار داده بود به هم که ناخنای کوچولوش بی رنگ شده بود...آخه ترسیده بود که موهای نازک قاصدک از لای انگشتاش در بره.
یه حلقه از موهای فرفری سیاهشو از تو صورتش زده بود کنار و دیده بود که مامان از اونور حوض نزدیک میشه

داری به من فکر میکنی؟...دلم تنگه.میدونی؟
می خواستم دونسته باشم که چرا گاهی همه چی اشتباه از آب در میاد
از توی بخار لیوان چایی که نگاهت میکنم شبیه نقاشیای آبرنگ بچگیای من شدی.
رنگا موج می خورن میان بالا.آروم آروم...همه چی آبی آبیه...اونوقت تو ازم میپرسی از چه رنگی خوشت میاد؟
طرف چپو که نگاه میکنم میخندی میگی اشتباه کردی...اشتباه!
از کدوم اشتباه حرف میزنی؟ از کدوم روز؟ کدوم ساعت.آخ.من که میدونم.
اشتباه تنها همون یه لحظه بود. سیبو چیدی؟ آره. من بودم. گیجِ گیج!
سیب خشکیده بود تو دستم. بغض خشکیده بود بیخ گلوم...دستمو دراز کردم.می لرزید...
گفتم بگیر. برای تو.
تو نگاهم نمی کردی اما. میرفتی. آهسته آهسته...زمزمه کنان...

تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم...

دلت بحال من سوخت؟...یا شاید بحال اون سیب که شیرین بود.اشکت آروم از گوشه ی چشمت قِل خورد افتاد پایین.
گفتی نترس. من باید بمونم کنارت.

لبای کوچولوشو چسبوند به گوش قاصدک. گفت فراموشم کن!

و تو رفتی و هنوز
سالهاست که درگوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت...


                            

خداحافظ رفیق!!


- س...سلام!
- ...
- میتونم اینجا بشینم کنارتون؟ آخه اونطرفتر یه کم خیسه.
- ...
(یه تکونی به خودش داد که یعنی میتونم بشینم!)
- خوش به حالتون.میدونین.جاپاهاتون روی ماسه ها خیلی خوشگلن.اینا رو نیگا.مال خودمو
  میگم.خیلی معمولین دیگه.ولی مال شما یه جوری خیلی قشنگن!
- یه چیزی رو میدونی؟ من تا حالا هیچ دختر فسقلی پر حرفی رو تحمل نکردم!
(اعتراف میکنم که واسه شروع یه آشنایی شاید حرف چرتی زده باشم.اونم به یه اسب آبی حسابی مثل عالیجناب که اونهمه با کمالات بود!...ولی از دیدنش اونقدر دست و پامو گم کرده بودم که هیچ حرف بهتری واسه گفتن نداشتم!!)

...بعد از اون ما چند ساعت بدون هیچ حرفی نشستیم کنار هم و به همه چی خیره موندیم.آبی دریا و آسمون و اون همه موج!
به همین سادگی بود که من وقت برگشتن به خونه صاحب یه اسب آبی نجیب و دوس داشتنی و درست و حسابی شدم.چون عالیجناب خواست که همراهم باشه.
واسه اومدنش این خودش بود که تصمیم گرفت.اما رفتنش دست خودش نبود.
من همیشه فکر میکنم بعضی چیزا تو زندگی آدم اونقدر عزیزن که ارزششو دارن که ازشون بگذری.چجوری میشه گفت...باید ازشون گذشت...و من دو روز پیش از عالیجنابِ عزیزترینم گذشتم.نه به هزار و دو دلیل!! که فقط به یه دلیل ساده که ما میدونیم.
به خاطر اون همه لذتی که برای باهم بودن از زندگیمون بردیم به اندازه ی هر روزی که از نبودنش بگذره بیشتر دوسش خواهم داشت و تا آخر عمر توی دلم یه سوراخ به بزرگی تنها عالیجناب دنیا خالی می مونه.
مطمئنم که یه اسب آبی نجیب و متشخص مثه عالیجنابِ من هر کجایی که باشه خوشبخت ترینه!

- این شعرو یه بار توی نشر چشمه خوندمش.الان نه یادمه که اسم کتاب چی بود،
  نه نویسنده و نه مترجم! فقط خیلی دوستش دارم.به نظرم قشنگه:

آب و هوای عالی
منو این هواهای عالی نابود کرد
کارمند اداره اوقاف بودم
تو همچین هوایی استعفا دادم
تو همچین هوایی معتاد توتون شدم
تو همچین هوایی عاشق شدم
تو همچین هوایی فراموشم شد،
که یه لقمه نون ببرم خونه
مرض شعر گفتنم کاملاً تو همچین هوایی عود کرد
منو این هواهای عالی نابود کرد !!


- میگم که خدایا...با یه خورده برف چطوری؟!...نه؟...اممم...پس یه کم بارون بی زحمت.خب؟


                                                        

- دلِ کفِ پاهام واسه خیسیِ چسبونکیِ ماسه های خنک خیلی تنگ شده.


these days miracles don't come falling from the sky


می دونی خوبِ من.باز دور شدم.تنها.
امروز حرفات لبخندمو از یادم بُرد.بغضم دوباره شکست.
من کلی سعی کرده بودم واسه کشیدن اون لبخند.واسه نشکستن اون بغض.واسه موندن دادَم توی آخرین پیچ گلو.واسه از نو ساختن همه چی.درسته که هیچی هنوز اونقدرا محکم نشده بود اما از نبودن که بهتر بود.تو خرابش کردی.
همه ی تقصیر گردن خودته.من بی گناهم، عین...مریم!
درست مثل اینکه من توی یه قایق بودم که با یه طناب نازک وصل بودم به ساحل.تو، توی چشمام نیگا کردی.با خونسردی طنابو دادی دستم.پاتو گذاشتی رو لبه ی قایق و هلش دادی وسط دریا.
دلمو که شکستی فقط برای یه لحظه آرزو کردم ای کاش برات مهم بود.
حالا باز دورَم.اونقدر که هر چی دستتو سایه بون چشمات کنی و خیره بشی به اون دورِ دور بازم منو نمی بینی.تو دورم کردی.

سلام ، خوشبختی بزرگ!

دوباره آرام میشوم.
مثل حوض کوچک آبی که همه ی موجهای پشت سر هم، آهسته آهسته از روی آبش
محو میشوند.
به سادگی فراموش میکنم.دلم صاف میشود.باز همه چیز از تهش پیداست.
مثل شیشه.لبخند میزنم به روشنی.
کتابخانه ی کوچک اتاقم را گردگیری میکنم و همه ی خاطره های ابری و آفتابی را میگذارم لای کتابهای کلفتِ با اصل و نصب و اصلن هم دغدغه ی فهرست بندی کردنشان را ندارم.
همه ی خنده های قشنگ را با یک یادداشت محبت آمیزِ لوله شده، فرو میکنم توی بطریهای شیشه ای با در چوب پنبه و دونه دونه می فرستمشان توی راه آب.
به یقین میدانم، بوده اند روزهای زیادی که من تو را خیلی خوب دانسته ام.فهمیده ام. خواسته ام.با همین بغض شکسته.
همه ی قصه های کوچک و بزرگم را برای دوست هفت ساله ام تعریف میکنم تا دلم خالی باشد و به عوضش نگاه مهربانش را برای همیشه توی نگاهم خواهم داشت.
بعد، تمام حرفهای خوب تو را می بخشم به پیرزن فالگیر تا بفروشدشان به یک دوجین
دختر خندان.همانها که صدای خنده های روشنشان هفت آسمانِ خدا را برمیدارد.
تمام حرفهای خوب خودم هم بماند برای نوشتن روی کاغذهای بدون خط و هوا کردنِ موشکهای کاغذی و قصه ی تکراریِ بازیِ باد و حرفهای من و گوشِ هیچکس.
ای کاش روزی میفهمیدم راز این آزارهای گاه و بی گاه تو را با دل خسته ام.خوب میدانم که همه ی ای کاش هایم هم با اولین نسیم بهاری از توی باغچه سبز میشوند.
آرزوهای رنگینم را هم پس میفرستم برای خدا، همراه یک کارت پستال خوشگل حاوی یک
جمله ی کوتاه تشکر، نکند که از من دلگیر بشود.
تمام خستگیهای مچاله شده ام را اتو میزنم و به جارختی های خالی توی کمد آویزان میکنم که باشند برای وقت مبادا.
آخر سر هم،همه ی  اشکهای چکه چکه ام را زیر بالش سنگینم قایم میکنم تا خیلی دم دست باشند به موقع احتیاج.
حالا دلم آرام است که کار نکرده ای باقی نمانده.پس میروم که مدفون بشوم زیر تمام کتابها و نکته ها و تستهای کپک زده که قرار است برایم خوشبختیِ بزرگِ فرداهای روشن را به ارمغان بیاورند!
سلام، خوشبختی بزرگ!