سرگردان شده ام انگار
نمی دانم که گمشده ام یا دلم تنگ است بدجور
لا به لای تمام روزهای پیچ در پیچ زندگیم دنبال خودم می گردم
دنبال خودم
خودم تنهای تنها...خالی خالی
نفهمیدم که چطور این همه سرگردان شدم
انگار که تمام تکه پاره های چسب خورده ام را که بدون حضوری، کنار هم ردیف کرده بودم، توی یک تصادف غریب از دست دادم
نفهمیدم طوفان بود آن که همه را با خودش برد یا بهت بزرگی که به سنگینی یک بغض نشست توی لحظه هام
تنها زمانی دانستمش که سکوتی طولانی، به درازای یک شب خیس، به خیسی یک دل خالی و تنها،از عمرش گذشته بود
و من غمگین ترین سکوت عالم را توی تنهایی خودم، روی زانوی هیچکس، گریستم
و از همان شب بود که سرگردان شدم انگار...


* حتی مجالی نشد که یاد خودم بیندازم عمر این خانه ی کوچکم، رسید به عدد انگشتهای یک دست...و با خودم به افتخار این روز بزرگ ضیافتی راه بیندازیم و شادی کنیم و عکس یادگاری شش در چهارمان را قاب کنیم و یک گوشه اش آویزان کنیم تا همه ببینند و لذت ببرند و به شادی روزهای چسبناک تابستانی ما غبطه بخورند!!

هر کسی گمشده ای دارد
و خدا گمشده ای داشت
هر کسی دو تاست
و خدا یکی بود
و یکی چگونه می توانست باشد
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست
و خدا کسی که احساسش کند نداشت...

و...خدا...انسان...را آفرید...

شاید یه روز همه چی رو برات گفتم...
شاید یه روز دل خسته م بالاخره آروم شد...
شاید یه روز فهمیدی چرا آدما همه چی رو به هم نمیگن...
شاید یه روز فهمیدم همه چیز چطور اتفاق افتاد...
شاید یه روز به همه ی روزایی که عین ماهیای کوچولو از دستم سر خوردن و رفتن، فکر کردم...
شاید یه روز همه ی دلتنگیامو نوشتم روی کاغذ و سپردم به دست باد...داد زدم توی یه بطری و سپردم به دل دریا...ذوب کردم توی اشکامو ریختم تو بغل ابرا...
شاید یه روز به همه چیز فکر کردم...
شاید یه روز در جعبه های خاک گرفته ی خاطره رو باز کردم و همه رو بخشیدم به یه لبخند...
شاید یه روز دوباره گل شمعدونی کوچیکمو بوسیدم و باز گل دادنشو تماشا کردم...
شاید یه روز دوباره با دنیا مهربون شدم و عشقمو با سخاوت به همه ی گداها بخشیدم...
شاید یه روز دوباره به دنیا اومدمو اسممو گذاشتم...مریم...
شاید یه روز فهمیدم که دنیا خیلی قشنگه...
شاید یه روز فهمیدم که دلم نمی خواد بمیرم...
شاید یه روز دوباره پنجره های چرک مرده ی دلمو پاک کردم و باز لبخند تو و همه ی دنیا رو از پشتش دیدم...
شاید یه روز برات گفتم توی این دنیا چیزایی هست که هرگز نمیشه فراموش کرد...
شاید یه روز برات گفتم که نگفتن بعضی چیزا چقدر سخت تر از گفتنشونه...
شاید یه روز...
شاید یه روز همه چی رو برات گفتم...
شاید همه ی عمرمو فقط به انتظار همون یه روز سپری کردم تا به آخر آخر آخر...

رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم ...

یاد باد آن روزگاران...

* حروف پسورد تک تک روی صفحه ی درخشان ستاره های کوچکی می شوند تا هیچ کس نفهمد رمز نوشته های دلتنگیم را...چقدر برایم عجیب و دور است : مدیریت وبلاگ!!!...خوب یادم هست روزگاری را که نه چندان دور و نه آنچنان برایم غریب است، همین شش ستاره و همین چهاردیواری بی انتها برایم چه شادی آفرین و دوست داشتنی بود.نه اینکه فکر کنی حالا غمگین و ساکت مانده ام...نه! اما انگار سنگینی این پاییز سرد که این همه بی صبری رسیدنش را کردم، بدجوری چسبیده بیخ گلویم را...فشار ی می آورد که حتی تو را هم تاب تحملش نیست و من هم که این روزها پاک روزمره و بی اهمیت شده ام...عادی...گاهی فکر می کنم که این کلمه درست برای همین روزها و لحظه های من خلق شده باشد.
نه! نا امیدی نیست چیزی که اینجور روی قلب بیچاره سنگینی میکند...حتی حوصله ی گفتن آن هم نیست!...این نیز بگذرد!!

* پلکهایم روی هم سنگینی میکند...سرم پر از درد و کلمه های بی کاربرد و نامفهوم است...امتحان انقلاب اسلامی هم عجیب دردسری است برای خودش. حتی قرص استامینوفن کدئین هم کمی قابل تحملش نمیکند...و همه این گرفتاری ها فقط برای 66 صدم نمره با دوره گردش 666666666666666...!

* لحظه ها رو...

انگار که این روزهای خیلی گرم...خیلی دلم تنگ باشد...و همیشه ی عمرم خیال کرده بودم که گرما کار آدم را به انبساط میکشاند و...افسوس!
چه خیال های باطلی که یک عمر آدم ها را به خودشان مشغول نمیکنند...مثل خیال آن پسرک عاشق پیشه با آن چشمهای عجیب و غمگین که هیچوقت دلت به فراموش کردنش رضا نداد...مثل...افسوس!
و این روزهای گرم کارم را به جویدن خاطره های کهنه و پوسیده ای می کشاند که نه اینکه آزاردهنده باشد...نه...اما پوسیده و فرتوت است
بوی کهنگی از همه جای آن تا آخر مجرای تنفس خاطره ها فرو میرود و با هیچ بازدمی بیرون نمی آید...افسوس!
چقدر...دلم تنگ است...

و صاعقه...و باران...و آسمان و...رحمت...
چقدر هوای پاییز میکنم توی گرمای چسبناک این روزهای داغ و طولانی و خسته...

واقعن همیشه ی عمر دیر رسیدیم به...؟!

خب، وقی که خوب فکرشو میکنم میبینم که احتمال اینکه تو اینجا رو هنوزم بخونی خیلی کمه
پس واسه خودم مینویسم که اینو کشف کردم که با وجود همه ی حرفات حتی منم بالاخره به گذشته ی تلخی که اونهمه ازش بدت میومد پیوستم
آره، به همین سادگی اینو فهمیدم که منم رفتم و عین یه برگ خشکیده چسبیدم لای دو تا ورق کلفت از خاطره های خاک گرفته ی گذشته
از همون خاطره هایی که برای همیشه می سپریمشون به فراموشی...میدونی، فقط آرزوم اینه که من بدترینشون نبوده باشم!!!!!