شنبه دوم فروردین ۱۳۸۲

وقتی لب دریا وایسادم اولش متوجه نبودم اما یهو فهمیدم همه حواسم به به این بود که آب شلوارم یا کفشمو خیس نکه!
بعدش فهمیدم که وقتی این کار رو میکنم یا چشمم فقط به موجهاییه که خیلی نزدیکن و احتمال داره به پاهام بخورن یا دچار اون حالتی میشم که چشمم به چیزی هست ولی نمی بینمش...یعنی موجهای اون دور دورا رو نگاه میکنم ولی از زیر چشمم همش حواسم به همین نزدیکیاس!
ترس...هر نوع دغدغه و اضطرابی...هرگز
وقتی لب دریا می ایستی نگاهتو بدوز به اون دوردستهای خیلی دور دور...شونه هاتو بنداز بالا و بگو مهم نیس که شلوار یا کفشت خیس بشه...به در آوردن کفشاتم اصلا فکر نکن ...چونکه مطمئنا پاهات از سرما کنده میشه!!
بعد محکم سر جات می ایستی و خیره می مونی...یکی-دوتا موج یا نهایتا 4-5 تا موج اوله که سعی می کنه حواستو پرت کنه...بعدش اما دیگه هیچی برات مهم نیست.چون پاچه های شلوارت حسابی خیس شده و پاهات توی کفشای پر از آبت چلپ چلپ صدا میده....
حالا میتونی با خیال راحت دریا رو تا هر کجا که میخوای سیر کنی....!


                                "Crashing Down" © SuperStock, Inc.
                                              






             من از تاریکی میییییییییترسم

     من از تنهایی میییییییییییییییترسم

مییییییییییییییییییییییییییییییییییییترسمممم

                 :((......................!!

...بوی خاک



پشت در بسته می ایستم....سکوت
بوی غریبی توی فضا پر شده....سکوت
چشمامو میبندم....صدای پرواز پرندهَ
آهسته در رو فشار میدم....بق بقو
چشمامو باز میکنم....روبروم روی صندلی نشسته و لبخند میزنه، به طرفش میرم، در آغوشم میگیره
چشمامو باز میکنم....اتاق خالیه....پنجره ی باز و پرده هایی که توی باد میرقصند
چشمامو باز میکنم....صدای گریه میاد....صدای شیون....بوی خاک
چشمامو باز میکنم....روبروم روی تخت دراز کشیده، بی نفس....نگاه خسته اش به سقف سفید گره خورده
چشمامو باز میکنم....اتاق خالیه....پنجره ی باز و کبوترا توی اتاق پرواز میکنن....باد میاد
چشمامو باز میکنم....طوفانه....در اتاق کوبیده میشه....چشمامو میبندم
چشمامو میبندم....کسی قرآن میخونه
صدای پرواز پرنده
هوا بوی غریبی داره
کسی گریه میکنه
صدای پرواز پرنده
بوی خاک
صدای پرواز پرنده
....................
چشمامو باز میکنم....در بسته اتاق..........سکوت
                   
                                "Dandelion Dispersing Seeds, Pennsylvania" © Steven Holt

سکوت ممنوع!




بهت گفتم که ازت بدم میاد
سرت فریاد کشیدم که ازت متنفرم
که از دستت خسته شدم...از دست همه کارات
که دیگه دلم نمیخواد هیچوقت هیچوقت ببینمت
اگه حرفی بهم زده بودی ممکن بلایی سر خودم یا خودت بیارم
تو اما...آروم و بی تفاوت...بهم نگاه کردی و رفتنمو دیدی و هیچ حرفی نزدی
و من رفتم
و در پشت سرم محکم به چارچوب کوبیده شد
و صدای کوبیده شدن در منو به دنیای راستکی برگردوند
و اشکامو به چشام
و من توی سکوت بی پایان پیاده رو خالی
برای تویی که ازت متنفر بودم اشک ریختم
و تویی که ازت متنفر بودم...نبودی
تا
اشکامو
پاک
کنی.......
......................
.................
.....
..............................
.......................
........................................................
...
          
                                             

تو خندیدی...

تو خندیدی
و با چشمان زیبایت
چنان جادوگری بیرحم
دل دیوانه ام را
مال خود کردی
تو خندیدی و چشمانت اسیرم کرد
و آهنگ صدایت 
 قلب من لرزاند
تو خندیدی
و من از خنده ات بر عشق خندیدم
تو خندیدی
و آن کردی که می بایست آن میشد
و من باید
دلم را
در قمار عشق تو
از دست میدادم
ـ س. ح. ـ

                                 "Morning Fog, Percy Warner Park, Tennessee" © Terry Livingstone             

با این تفاصیل نه اسب نه دختر !!!!



آآآآآآآآآآآآآییی.....
من خیلی از این خوشم اومد..خیلی
شما هم بخونیدش!

از این تاریخ 
من ـ محمد ذوالفقاری ـ چشم های توام
خیلی راحت تو دلم
 میبینی من چشم هایتم
ـ البته بعد از خواندن پاراگراف اول ـ


متوجه میشوی
یکی دارد از چشم هایت سرازیر میشود
و همین جور
میبرد تو را تا دریاهایش
و معلوم هم نیست ساعت چند است


فقط میفهمی چهارشنبه
شب میلاد کسی در چشمهایت است
که اسمش را فقط میدانی
و باید
حالا باهاش قراری بگذاری
که بشود سرازیر شوی
ببری اش تا دریاهایت
و فورا هم یدداشت کنی
ساعت دو شب است!
                                        
                                  "Vermillion Lake Escape, Mount Rundle Reflected, Banff National Park, Canada" © ImageState

عشق من زیاد هم ممنوع نیست!


این یه قسمتی از وصیت نامه یه شهیده...میدونم که بیشتر آدما خوششون نمیاد از این جور چیزا ! اما این یه چیزه دیگه س...وصیت نامه یه پسر جوون همسن و سال من و خیلی از آدمای دور و برمون...البته اینم بگم که این مطلب رو از یه مجله ای به اسم چلچراغ اینجا عنوان میکنم
فقط بخونیدش...

مامان عزیزم سلام
الان ساعت ده دقیقه به ۵ بعد از ظهریک روز گرم است و من دارم از صحرای محشر برات نامه مینویسم.نمیدانم چه کار میکنی.لابد هندوانه قاچ میکنی.حیاط را آبپاشی میکنی و مینشینی کنار دیوار تا بوی چمنهای پلاسیده را توی سینه ات بکشی.
مامان عزیزم امروز سوم خرداد ماه سال ۶۳ شمسی است و به ما گفته اند وصیت نامه بنویسیم.شاید رفتیم.ترسیدی؟نترس .اینجا حرف زدن از مرگ مثل حرف زدن درباره غذا خوردن و راه رفتن ساده است.بعضی اوقات به این آدمها حسودیم میشود.اینها که دور و بر من روی خاکهای سنگر نشسته اندو وصیت نامه هایشان را میتویسند.به اینها حسودیم میشودچون عجیب آسمانیند و من خاکی.خیلی خاکی ام مادر. گاهی میترسم.گاهی گریه میکنم.وقتی صدای منفجر شدن مین می آیدنفسم را حبس میکنم و دعا میخوانم و تازه هنوز هم گرفتار عشقهای زمینیم.عشق به سرزمینم.عشق به تو مادر.و یک عشق دیگر که تا به حال نگفته ام.
اگر این نامه را بخوانی لابد من دیگر رفته ام.اما لابد غصه میخوری و گریه میکنی.
مامان خوبم عشق من زیاد هم ممنوع نیست.شاید اگر وقتی بودو ما سرافراز به خانه برمیگشتیم میتوانستم اسمش را هم بیاورم.ولی افسوس میترسم.چون نمیخواهم غصه آدم ازدست رفته ای را بخوردکه تا لحظه آخر به یادش بوده.نمیخواهم بفهمد که دغدغه رفتن و نرفتن به خاطر یک پنجره و یک صورت مهربان اینهمه آزارم داده.
مامان خوبم الان تو کجا نشسته ای و چه کار میکنی؟من روی یک تکه روزنامه قدیمی نشسته ام و دارم راه رفتن سوسک ها و مورچه ها را نگاه میکنم و صدای دعا خواندن دوستم حمید حواسم را پرت میکند.این را بدان که تا لحظه آخر حسرت همه پسران و دختران این سرزمین را خوردم که برای آزادی وطنشان کشته شدند.
دعا کن که اکر مردم بی ترس بمیرم و دعا کن که عشقهای زمینی ام مانع رفتنم نباشند.
تمام لباسها و کفشهایم را به حاج آقا اسماعیلی بده.خودش میداند چه کارشان کند.
پوسترهای ماشین و رادیو ضبط و بقیه خرت و پرتها مال علی است.فقط یک تسبیح دارم که نمیخواهم بدانی از کجا آورده ام.آنرا روی قبرم بگذار در نزدیکترین محل به من....
............................................................................................................................

بقیه نامه را ظاهرا مادر این شهید که وصیت نامه پسرشو فرستاده بوده حذف کرده...
نمیدونم چی بگم...فقط اینکه بی اندازه احساس نزدیکی به این آدم بهم دست داد...فقط دلم خواست حتی اگه شده چند نفر دیگه هم بخوننش...همین!



                              "Douglas Family Preserve, Santa Barbara, California" © SuperStock, Inc.