عشق من زیاد هم ممنوع نیست!


این یه قسمتی از وصیت نامه یه شهیده...میدونم که بیشتر آدما خوششون نمیاد از این جور چیزا ! اما این یه چیزه دیگه س...وصیت نامه یه پسر جوون همسن و سال من و خیلی از آدمای دور و برمون...البته اینم بگم که این مطلب رو از یه مجله ای به اسم چلچراغ اینجا عنوان میکنم
فقط بخونیدش...

مامان عزیزم سلام
الان ساعت ده دقیقه به ۵ بعد از ظهریک روز گرم است و من دارم از صحرای محشر برات نامه مینویسم.نمیدانم چه کار میکنی.لابد هندوانه قاچ میکنی.حیاط را آبپاشی میکنی و مینشینی کنار دیوار تا بوی چمنهای پلاسیده را توی سینه ات بکشی.
مامان عزیزم امروز سوم خرداد ماه سال ۶۳ شمسی است و به ما گفته اند وصیت نامه بنویسیم.شاید رفتیم.ترسیدی؟نترس .اینجا حرف زدن از مرگ مثل حرف زدن درباره غذا خوردن و راه رفتن ساده است.بعضی اوقات به این آدمها حسودیم میشود.اینها که دور و بر من روی خاکهای سنگر نشسته اندو وصیت نامه هایشان را میتویسند.به اینها حسودیم میشودچون عجیب آسمانیند و من خاکی.خیلی خاکی ام مادر. گاهی میترسم.گاهی گریه میکنم.وقتی صدای منفجر شدن مین می آیدنفسم را حبس میکنم و دعا میخوانم و تازه هنوز هم گرفتار عشقهای زمینیم.عشق به سرزمینم.عشق به تو مادر.و یک عشق دیگر که تا به حال نگفته ام.
اگر این نامه را بخوانی لابد من دیگر رفته ام.اما لابد غصه میخوری و گریه میکنی.
مامان خوبم عشق من زیاد هم ممنوع نیست.شاید اگر وقتی بودو ما سرافراز به خانه برمیگشتیم میتوانستم اسمش را هم بیاورم.ولی افسوس میترسم.چون نمیخواهم غصه آدم ازدست رفته ای را بخوردکه تا لحظه آخر به یادش بوده.نمیخواهم بفهمد که دغدغه رفتن و نرفتن به خاطر یک پنجره و یک صورت مهربان اینهمه آزارم داده.
مامان خوبم الان تو کجا نشسته ای و چه کار میکنی؟من روی یک تکه روزنامه قدیمی نشسته ام و دارم راه رفتن سوسک ها و مورچه ها را نگاه میکنم و صدای دعا خواندن دوستم حمید حواسم را پرت میکند.این را بدان که تا لحظه آخر حسرت همه پسران و دختران این سرزمین را خوردم که برای آزادی وطنشان کشته شدند.
دعا کن که اکر مردم بی ترس بمیرم و دعا کن که عشقهای زمینی ام مانع رفتنم نباشند.
تمام لباسها و کفشهایم را به حاج آقا اسماعیلی بده.خودش میداند چه کارشان کند.
پوسترهای ماشین و رادیو ضبط و بقیه خرت و پرتها مال علی است.فقط یک تسبیح دارم که نمیخواهم بدانی از کجا آورده ام.آنرا روی قبرم بگذار در نزدیکترین محل به من....
............................................................................................................................

بقیه نامه را ظاهرا مادر این شهید که وصیت نامه پسرشو فرستاده بوده حذف کرده...
نمیدونم چی بگم...فقط اینکه بی اندازه احساس نزدیکی به این آدم بهم دست داد...فقط دلم خواست حتی اگه شده چند نفر دیگه هم بخوننش...همین!



                              "Douglas Family Preserve, Santa Barbara, California" © SuperStock, Inc.
نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 06:48 ب.ظ http://azadun.blogsky.com

سلام وبلاگ شما زیباست.
ممنون که به من سر زدی.
پاییز۰۶

نازنین یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 06:58 ب.ظ http://naz.blogsky.com

عجب وصیت نامه ای بیده!

گوزن یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 08:16 ب.ظ http://sofaali.blogspot.com

اشک تو چشام قل قل کرد.....

بچه تو اینو از کجا خوندی!!

گوزن یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 08:51 ب.ظ http://sofaali.blogspot.com

اشک تو چشام قل قل کرد.....

بچه تو اینو از کجا خوندی!!

پارچ دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 12:38 ق.ظ http://broken-jar.blogsky.com

ااااااااااااااااااااااااااااا.....:( !!!
همینطوری گر و گر اشکام قلپ قلپ میریزن اینجا روی کیبورد!!

سعید چهارشنبه 4 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 08:32 ب.ظ http://Iranianboy.persianblog.com

سلام. این اصلا مهم نیست که این مطلب رو از چلچراغ آوردی. واقعا کار جالبی کردی. لذت بردم. خدا عمرت بده. یاحق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد