-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1384 15:23
انگشتای سفید چاقشو اونقدر سفت فشار داده بود به هم که ناخنای کوچولوش بی رنگ شده بود...آخه ترسیده بود که موهای نازک قاصدک از لای انگشتاش در بره. یه حلقه از موهای فرفری سیاهشو از تو صورتش زده بود کنار و دیده بود که مامان از اونور حوض نزدیک میشه داری به من فکر میکنی؟...دلم تنگه.میدونی؟ می خواستم دونسته باشم که چرا گاهی...
-
خداحافظ رفیق!!
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1384 16:48
- س...سلام! - ... - میتونم اینجا بشینم کنارتون؟ آخه اونطرفتر یه کم خیسه. - ... (یه تکونی به خودش داد که یعنی میتونم بشینم!) - خوش به حالتون.میدونین.جاپاهاتون روی ماسه ها خیلی خوشگلن.اینا رو نیگا.مال خودمو میگم.خیلی معمولین دیگه.ولی مال شما یه جوری خیلی قشنگن! - یه چیزی رو میدونی؟ من تا حالا هیچ دختر فسقلی پر حرفی رو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 فروردینماه سال 1384 05:09
- این شعرو یه بار توی نشر چشمه خوندمش.الان نه یادمه که اسم کتاب چی بود، نه نویسنده و نه مترجم! فقط خیلی دوستش دارم.به نظرم قشنگه: آب و هوای عالی منو این هواهای عالی نابود کرد کارمند اداره اوقاف بودم تو همچین هوایی استعفا دادم تو همچین هوایی معتاد توتون شدم تو همچین هوایی عاشق شدم تو همچین هوایی فراموشم شد، که یه لقمه...
-
these days miracles don't come falling from the sky
شنبه 29 اسفندماه سال 1383 16:00
می دونی خوبِ من.باز دور شدم.تنها. امروز حرفات لبخندمو از یادم بُرد.بغضم دوباره شکست. من کلی سعی کرده بودم واسه کشیدن اون لبخند.واسه نشکستن اون بغض.واسه موندن دادَم توی آخرین پیچ گلو.واسه از نو ساختن همه چی.درسته که هیچی هنوز اونقدرا محکم نشده بود اما از نبودن که بهتر بود.تو خرابش کردی. همه ی تقصیر گردن خودته.من بی...
-
سلام ، خوشبختی بزرگ!
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1383 23:15
دوباره آرام میشوم. مثل حوض کوچک آبی که همه ی موجهای پشت سر هم، آهسته آهسته از روی آبش محو میشوند. به سادگی فراموش میکنم.دلم صاف میشود.باز همه چیز از تهش پیداست. مثل شیشه.لبخند میزنم به روشنی. کتابخانه ی کوچک اتاقم را گردگیری میکنم و همه ی خاطره های ابری و آفتابی را میگذارم لای کتابهای کلفتِ با اصل و نصب و اصلن هم...
-
مچالگی مضمن ، یا...بی زحمت منو دوس داشته باش!!!
جمعه 14 اسفندماه سال 1383 11:23
* صداشو دوس نداشتم ولی یه جور خوشگلی می خوند... خودت رفتی صدات مونده...صدات چشمامو گریونده ...چشمامو؟!
-
تعامل فرهنگی تمام عیار!!
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1383 19:09
پشت شیشه ی چرک مغازه هه روی یه تکه کاغذ سفید بزرگ که حسابی توی چشم میاد با خط درشت نوشته فلافل لبنانی باسس فرانسوی !! که لابد یه آشپز افغانی توی یه زیر پله ی خاک گرفته تو ناف تهرون میپزه و به خورد این جماعت هفتاد و دو ملت که خسته و کوفته دارن میرن خونه هاشون میده!!! :)
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 اسفندماه سال 1383 14:47
گاهی وقتا آدم بدجوری دلش میخواد بره یقه بعضی آدما رو بگیره، صاف تو چشمشون نگا کنه بگه: آخه لعنتی، مگه تو چی از جون این زندگی نکبتی می خوای؟!!!
-
روزِ صورتیِ من!
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1383 22:16
خسته ام...از اون خستگیای خوشحالِ خوشرنگ. انگار بیشتر از همیشه بهم خوش گذشته. انگار بیشتر از همیشه راه رفتم. انگار بیشتر از همیشه حرف زدم. انگار بیشتر از همیشه حرف شنیدم. انگار بیشتر از همیشه همه کارای خوبو کردم. حالا انگار بیشتر از همیشه خسته ام. از همون خستگیای خوشحالِ خوشرنگ. میخوام برم بخوابم که خوابای خوب...
-
چه رسمی داری ای دور زمونه...!
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1383 01:00
* من توی تنهایی خودم و کتابام، تمام نارنجیهای هر پنج تا دیوار اتاقمو از بر شدم پس بذارین یه کم غرغرو و بداخلاق باشم! * دیروز داشتم پیش خودم فکر میکردم چی میشه که یه آدمی یهو کاملا ناگهانی از روی زمین ناپدید بشه...بدون اینکه هیشکی هیچ توضیحی بده...انگار اصلن نبوده تعادل دنیا بهم میخوره...مطمئنم! قانون پایستگی انرژی که...
-
منابع کنکور: زبان فارسی ۳ !!
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1383 23:06
- دلم سنگ است. جمله ی سه جزئی اسنادی دل: نهاد جمله/ م: ضمیر ملکی، یعنی همین دل من/ سنگ: مسند/ است: فعل اسنادی آرایه: توی این جمله...هیچ آرایه ای نیست.اینجا فقط دلِ من بود و سنگ که یکی شدند با هم! - وقتی بغض نباشه که بخوای بشکنیش اون همه غصه که ته نشین شده توی وجودت اشک می شه پشت پلکت سنگینی می کنه روی دلت وقتی چند...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 بهمنماه سال 1383 00:17
* دوره گردش خستگیهایم از همیشه، به سه روز در میان تغییر کرده! شاهکاره، نه؟! *من کم کم دارم حس میکنم از صدقه سری این کنج عزلت گزینی اجباری! که نصیبم شده به آنچنان تعالی روحی دست پیدا می کنم که هر آن ممکنه یه کاری ازم سر بزنه که خودم از تعجب هفت تا شاخ قلمبه در بیارم!!... من...پیشنهاد یه مسافرت شمال دو روزه رو رد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1383 00:09
با من حرف بزن من از تنهایی خودم...از نگفتن تو...از تاریکی دلم می ترسم سیاهی شب که آرام است من از سیاهی دل تو می ترسم می خواهم با نصفی از ستاره های آسمان کف اتاقم خط صاف بکشم بعد روی خط صاف قدم بزنم...هی قدم بزنم...تا صبح بشود تا همه ی ستاره ها فرار کنند بروند و من توی رویاهای رنگین خودم خوابم ببرد و خواب ببینم که تو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 بهمنماه سال 1383 00:14
ما چرا میبینیم؟ ما چرا میفهمیم؟ ما...چرا این همه آدمو دوست داریم؟ چرا دائم عادت داریم دلمون برای اونایی که دوسشون داریم تنگ بشه؟ برای آدمایی که توی بی مصرفترین روزای زندگی به سرنوشتمون گره خوردند و با هم اونا رو تبدیل به بهترین و به خاطرسپردنی ترین روزا کردیم...آدمایی که اینهمه دوستشون داریم. امشب یه دوست خیلی عزیز...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1383 19:29
من کم آوردم! من دیگه خسته شدم از بس که هی سعی کردم همه رو بفهمم از بس زور زدم تا به جای آدمایی فکر کنم و تصمیم بگیرم که بلد نیستن همدیگه رو دوست داشته باشن انقدر که پل شدم واسه رد شدن اونایی که برام مهم بودن چقدر باید به فلانی بگم اگه این کارو بکنی طرفت غمگین میشه یا به اون یکی توضیح بدم که وقتی این جوری حرف میزنی دل...
-
** توضیح واضحات!!!
چهارشنبه 7 بهمنماه سال 1383 10:30
به گمونم باید یه چیزی رو بگم.اونم اینکه من هیچ موقع دوس ندارم یا شایدم تنبلیم میاد که هی وسط نوشته هام به اینور و اونور لینک بدم یا آدرس نوشته ها و کتابا و شعرا رو وسط پستام بیارم.البته شاید کار غیر اخلاقی باشه یا خوب نباشه یا هر چیزی ولی آخه ناسلامتی اینجا سرزمین مجازی آزادی هاست! یا لااقل سرزمین آزادیهای مجازی!! به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 بهمنماه سال 1383 00:25
توی تاریکی اون بیرون هیچی نبود جز سفیدی برف.نوک دماغشو چسبوند به شیشه ی بخار کرده و یه بار دیگه با سماجت گفت ما دیروز اونجا بودیم...من و اون...با هم! بعد یه کم از پنجره دور شد.با انگشتش یه صورت کشید روی پنجره و برگشت نشست روی لبه ی تخت.باز چشماش بی رنگ شد.خیره موند به دور.اما موهاش یه جور خوشگلی ریخته بود توی صورتش....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 بهمنماه سال 1383 19:16
* همه ی آرزوهای رنگیمو، میذارم تو صندوق چوبی کوچیکت و...نه!...درشو قفل نمیکنم، می خوام بعضی وقتا دزدکی از لای درش بزنن بیرون و دور سرم چرخ بخورن! - هی ناتور، میگما خوب داری بزرگ میشی...پاک دروغگو شدی! - اَه. تو یکی دیگه سرکوفتم نزن! از این همه دروغی که به عزیزترین آدمای زندگیم میگم دیگه حالم از خودمم بهم می خوره. *...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 دیماه سال 1383 01:00
یه روز من بودم، تو بودی، خدا بود سلام کردم، جواب دادی...خدا خندید قدم زدیم، حرف زدیم، خدا دید همه ی برگا ریختن، بارون اومد، برف بارید، بازم از نو بهار شد خدا...فکری کرد... من یاد گرفتم دوست داشته باشم، دوست داشته شدم من خندیدم، تو نگاهم کردی...خدا هم ما غمگین شدیم، اشک ریختیم...خدا هم ما بزرگ شدیم...بزرگ دیدیم...بزرگ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 دیماه سال 1383 23:19
* باران که می بارد همه عاشق می شوند حتی کرمهای خاکی... وقتی برف می باره چی؟! * به خدا ایمان داری؟! خدا تو جوونه ی انجیره خدا تو نگاه پروانه س وقتی از روزنه ی پیله اولین نگاهشو به جهان میندازه خدا بزرگتر از توصیف انبیاست بام ذهن آدمی حیاط خانه ی خداست خدا به من نزدیکه...همونقدی که تو از من دوری... *گاهی هر چی سعی میکنی...
-
خوش به حال کرگدن !!
پنجشنبه 10 دیماه سال 1383 13:36
وقتی رگای آبی رو دیدم که چه شکلی از زیر پوست نازکم بیرون زدن یه دفعه دست و پامو گم کردم...آخه فهمیدم که چقدر آسون میشه مُرد!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 دیماه سال 1383 09:56
کنارم نشسته بود...انقدر نزدیک که اگر کمی دستشو تکون میداد، توی بغلش جا می گرفتم نگاهش کردم...یادم افتاد از همون روز اولی که توی اون بالکن سرد رو به دریا دیدمش، همون موقع که یهو تصمیم گرفتم یه اسب آبی نجیب و متشخص داشته باشم، از غم توی چشاش فهمیدم که بازوهاش خیلی گرمن سرمو کج کردم که نگاهم کنه... - عالیجناب؟! نگاهم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 دیماه سال 1383 22:26
امروز دنیا، دچار تغییر هیجان انگیزی بود صبح که چشمها را باز کردم،همه چیز به طرز خفیفی می چرخید...اونهم دور سر من... از رختخواب بیرون اومدم و در حالی که اتاقم کمی دورم می چرخید، لباس پوشیدم بعد همینجور که خونه به ملایمت دورم می چرخید، صبحانه خوردم، حاضر شدم و بیرون زدم توی خیابونا با ماشینا و عابرایی که بی اونکه متوجه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آذرماه سال 1383 00:00
هوم...امشب دلم می خواست چیزی بنویسم یه چیز قشنگ اما متاسفم، متاسفم که امروز شنبه است، و من این همه خسته ام وحتی کمی هم غمگین امشب توی راه کبوتر مرده را توی جوب آب دیدم و دلم بدجوری مچاله شد...لرزیدم و دستم را محکمتر توی جیب فرو کردم دلم می خواست چیزی بنویسم اما اینجا، تاریکی، دست و پا گیره من، خیره مانده ام به دیوار و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آذرماه سال 1383 22:26
چه کسی من را تنها آفرید؟ با گریه، فریاد می زد خدایی که از تنهایی خسته شده بود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 آذرماه سال 1383 01:15
آسمون، سیاه شد و خیلی بلند غرید ابرا، همه پیچیدند و از ته دل نالیدند گنجشک کوچولو، ترسید و از لونه ی گرمش پرید باد سرد پاییز، تُند وزید برگای پیر و خسته، آهسته آهسته روی زمین افتادند درختای بی برگ، آروم خوابیدند دونه های ریز بارون، از دل سیاه آسمون، ریز ریز باریدند بوی تند خاک بارون خورده، لابلای همه ی خاطره هام پیچید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آذرماه سال 1383 13:52
من...واقعا...متاسفم راستش...میخوام بگم...معذرت میخوام من همه چی رو میدونستم...میدونستم...ولی... میدونی...میخوام بگم...از ته قلبم آرزو میکنم که ای کاش منو می بخشیدی اما اگه راستشو بخوای...بهت حق میدم اگر منو هیچ وقتِ هیچ وقت نبخشی ...من بهت حق میدم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آذرماه سال 1383 13:37
پوست صورتم مماس مانده با پرزهای زبر فرش پلکها که بالا و پایین میشوند، مورچه ها رژه میروند و ته مانده غذاهای روزهای هفته دارم خیال میکنم پیش خودم که چاقوی تیز تا دسته فرو رفته توی کمرم ...نترس، من شادم با موهای دمب موشی دو طرف صورتم و لپهای گل انداخته دستم توی دست بزرگ بابا،با آبنبات چوبی گرد قرمز گوشه لپم که چوب سفیدش...
-
تنها باد می داند راز سقوط برگها را در پاییز...
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1383 15:25
...................................................................................................................................... بمباران گوگلی! arabian gulf
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آذرماه سال 1383 15:41
می خوام یه هفته...نه، بیست روز...نه، شایدم یه ماه... نمیدونم...می خوام این مُخمو توی یه ظرف پر از جوهر نمک صنعتی بخیسونمش بعدشم حسابی بذارم تا آفتاب بخوره انقدر که پاکِ پاکِ پاک بشه...نو...انگار که یکی از اول باشه! همه سوراخ سنبه هاش تمیز باشه...برق بزنه از نویی...سفید سفید بعدش با دقت تصمیم بگیرم که چه چیزایی حق دارن...