-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 13:27
نفهمیدم چطور شد که از اینجا سر درآوردم...مثل یک مسیر قدیمی، مثل خاطره گمشده خانه قدیمی دوران کودکی، مثل راه رفتن های طولانی بی هدف در غروب های خسته و طولانی شهریور ماه، مثل خواب گردی های بی دلیل و بی پایان شب های تنهایی...از اینجا سر درآوردم چشم باز کردم و خودم را دیدم که پابرهنه و خموده، به دکمه ی مدیریت وبلاگ خیره...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 فروردینماه سال 1388 01:10
این روزها که میگذرد روزهای خندان روزهای رنگین روزهای شاد این روزها که گذشت، روزهای بزرگ و ماندگار و بی همتای من و تو حالا می شود روزهای زیبای ما
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 بهمنماه سال 1386 23:52
* Atonement شاید، هیچ آدمی هرگز بدون پشتوانه ی حوا، جرأت اعتراف به عشق را نداشت!
-
!life's happy ending
سهشنبه 2 بهمنماه سال 1386 16:44
و تنها هنگامی که جان سپرد با خطی خوانا و حروفی طلایی بر سنگ مزارش حک کردند: !!!maybe, she will live happily, ever after
-
بی ربط نگاری : نصرت خانم!
سهشنبه 2 بهمنماه سال 1386 16:36
از بین تمام خرت و پرت های ریز و درشتی که توی گرمای کرم رنگ حمام خانه ما زندگی میکنند، بیشتر از همه خاطر نصرت خانم را می خواهم. با آن ظاهر کج و معوج، انگشت های دراز و صورت استخوانی و رنگِ آبی ناهمگونش با همه چیز و همه کس با ابروهای پُر پُشت و صورت بند نینداخته و آن خال سیاه درشتی که همیشه فکر میکنم باید میداشت و حتی آن...
-
رؤیا/پاییز/زمستان/...و دیگر هیچ!
سهشنبه 20 آذرماه سال 1386 21:50
این روزها...حتی من هم دست از رؤیا نبافتن برداشته ام گاهی. و این شاید تنها، معجزه ی باور نکردنی پاییزی باشد دست در گریبان مرگ با نفس هایی که میشود آنها را با انگشتان دو دست شمرد که سنگینی روزگار را بر شانه های پیر وسرد زمستان می گذارد باشد که ردپای سپیدِ سبک سرانه ای، شاد و بی پروا و پر امید، روحش را به آرامشی ابدی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 شهریورماه سال 1386 16:25
به شما یاد می دهیم که چه چیزی را ندانید و کدام خاطره ئی خوشتر است . خواب دیدن اینطوری که شما می بینید اصلا به صلاح تان نیست اشک اینطور که شما می ریزید _ قطره قطره _ اصلا معنا ندارد. به غلغل چشمه نگاه کنید مگر از اندوه است ! و ما به شما یاد می دهیم که چه رؤیاهائی چه زمان هائی خوشتر است در صورت مردودی البته چاره نیست به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 خردادماه سال 1386 23:28
سرگردان شده ام انگار نمی دانم که گمشده ام یا دلم تنگ است بدجور لا به لای تمام روزهای پیچ در پیچ زندگیم دنبال خودم می گردم دنبال خودم خودم تنهای تنها...خالی خالی نفهمیدم که چطور این همه سرگردان شدم انگار که تمام تکه پاره های چسب خورده ام را که بدون حضوری، کنار هم ردیف کرده بودم، توی یک تصادف غریب از دست دادم نفهمیدم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 اسفندماه سال 1385 00:53
هر کسی گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت هر کسی دو تاست و خدا یکی بود و یکی چگونه می توانست باشد هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست و خدا کسی که احساسش کند نداشت... و...خدا...انسان...را آفرید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1385 12:20
شاید یه روز همه چی رو برات گفتم... شاید یه روز دل خسته م بالاخره آروم شد... شاید یه روز فهمیدی چرا آدما همه چی رو به هم نمیگن... شاید یه روز فهمیدم همه چیز چطور اتفاق افتاد... شاید یه روز به همه ی روزایی که عین ماهیای کوچولو از دستم سر خوردن و رفتن، فکر کردم... شاید یه روز همه ی دلتنگیامو نوشتم روی کاغذ و سپردم به دست...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 بهمنماه سال 1385 23:46
رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم ...
-
یاد باد آن روزگاران...
سهشنبه 14 آذرماه سال 1385 19:18
* حروف پسورد تک تک روی صفحه ی درخشان ستاره های کوچکی می شوند تا هیچ کس نفهمد رمز نوشته های دلتنگیم را...چقدر برایم عجیب و دور است : مدیریت وبلاگ!!!...خوب یادم هست روزگاری را که نه چندان دور و نه آنچنان برایم غریب است، همین شش ستاره و همین چهاردیواری بی انتها برایم چه شادی آفرین و دوست داشتنی بود.نه اینکه فکر کنی حالا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 تیرماه سال 1385 01:38
انگار که این روزهای خیلی گرم...خیلی دلم تنگ باشد...و همیشه ی عمرم خیال کرده بودم که گرما کار آدم را به انبساط میکشاند و...افسوس! چه خیال های باطلی که یک عمر آدم ها را به خودشان مشغول نمیکنند...مثل خیال آن پسرک عاشق پیشه با آن چشمهای عجیب و غمگین که هیچوقت دلت به فراموش کردنش رضا نداد...مثل...افسوس! و این روزهای گرم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 خردادماه سال 1385 01:08
خب، وقی که خوب فکرشو میکنم میبینم که احتمال اینکه تو اینجا رو هنوزم بخونی خیلی کمه پس واسه خودم مینویسم که اینو کشف کردم که با وجود همه ی حرفات حتی منم بالاخره به گذشته ی تلخی که اونهمه ازش بدت میومد پیوستم آره، به همین سادگی اینو فهمیدم که منم رفتم و عین یه برگ خشکیده چسبیدم لای دو تا ورق کلفت از خاطره های خاک گرفته...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1385 03:18
خب...چه میشود کرد با این روزهای شتابانی که مجال نفس کشیدن هم نمیگذارند بی تعارف بگویم که عادت کرده ام به این سگ دوی شبانه روزی و بی خوابی و گلایه ی مداوم مادر از نبودنم و نخواندن و ننوشتن و حتی بیشتر وقتها فکر نکردن و حتی بیشتر از همه عادت کرده ام که اگر از حالم پرسیدی لبخند زده باشم و گفته باشم خوب که این هم یک عادت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 23:50
آنکه می گوید دوستت میدارم دل اندوهگین شبی ست که مهتابش را می جوید... ... خنیاگر غمگینی ست که آوازش را از دست داده است... ای کاش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 فروردینماه سال 1385 00:07
چشمامو بسته نگه میدارم و آرزو میکنم که مانیتور توی درخشش بعدی چیز قشنگی نشونم بده! هنوز ارتعاشات این سفر عجیب از تنم بیرون نرفته...هنوز احتیاج به فکر دارم.به زمان. و هیچ کدومو ندارم.یا شاید نمیخوام که داشته باشم.دائم میخونم و مینویسم و میخونم و مینویسم و می....فکر نمیکنم اما! میترسم شاید و روی اعتراف کردن ندارم شاید و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 02:10
روزِ صورتی گم شد! جایی...نه خیلی دور که همین نزدیکی...جایی بین دلهره های کهنه و این روزهای خاکستری. بین اندوه قهوه ای رنگ زمستان و جوانه های سبز بهاری که پر امیدند. زیر بالش سفید رویاها که مدتهاست سرم رویش آرام نمیگیرد. زیر سایه ی سیاه صخره های ماندنی...یا قرمز مخملی گل سرخ فانی. من روز صورتی را جایی توی دلواپسی های...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 دیماه سال 1384 00:55
از این بلاگ اسکای جدید بی حساب لجم میگیرد. احساسی به آدم میده درست مثل اینکه دفترچه ی یادداشتهای خصوصیت را توی اتوبوس شلوغی جا گذاشته باشی و به نظرت برسه که حالا همه ی مردم شهر نوشته هات را خواهند دانست!! انگار که صاحبخانه با حکم تخلیه عین یه غول بی شاخ و دم توی درگاهی ظاهر شده و تمام خرت و پرتهای دوست داشتنیت رو از...
-
اسب سرکش در سینه ی لیلی...
دوشنبه 7 آذرماه سال 1384 03:37
* لیلی گفت : قلبم اسب سرکش عربی ست. بی سوار و بی افسار...عنانش را خدا بریده. این اسب را با خودت میبری؟!...مجنون هیچ نگفت. لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود. تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن. لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد. اسب سرکش اما در سینه ی لیلی نبود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مهرماه سال 1384 02:39
روزهای پاییزی به ماهی های کوچک سرخ می مانند که از کف دست بدون آبم یکی یکی سر می خورند و گم می شوند توی حوض نقره ای زندگی ام. دو تا هاله ی قهوه ای کمرنگ که درست می شود دور چشمهایت همه چیز را جور دیگری میبینی.هوشیاری غریبی...از جنس پریدن گنجشک از لب بام...سراغت می آید.یک قدم بالاتر از زمین میشود راه بروی و یک هوا بالاتر...
-
حرفای نامربوط دل خواب آلود...
جمعه 22 مهرماه سال 1384 02:58
*عاشق خطای بلند بخارم که توی شبای خنک اول پاییز از توی لیوان چاییم قد میکشن و میرن هوا...بی اونکه من تهشونو پیدا کنم *چی دوست داری بدونی؟...من دارم زندگی میکنم...به تمامی! به هیچ کوفتی که غمگینم کنه فکر نمی کنم و حتی تصمیم ندارم ذره ای بزرگتر باشم فرصت سر خاروندن ندارم.مدتهاس که سینما نرفتم و آخرین تاتری که دیدم از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1384 02:22
*طاقت...عجب کلمه ی به درد بخوری...چه چیز دور از دسترسی. *طفلکِ من.رویا که گناه نبود.بود؟ تو حتی اونم از خودت دریغ کردی. *امشب.اینجا.دلم فقط واسه خاطر خودم مینویسه.خاطر...خاطرم خسه س.فکرم منجمد شده.نمیفهمه این زمان و مکان لعنتی رو.نمیتونه این همه حرفای عوضی رو که میشنوه باور کنه.نمیخواد بشنوه اصلن...کاش زور نبود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1384 09:03
درست مثل اون وقتا که با داشتن عروسکای کوچولو و کتابای رنگی میشد خوشبخت بود مثل همون وقتا که هنوز میشد با رویای خونه ی شکلاتی هنسل و گرتل با یه لبخند بزرگ به خواب رفت مثل روزایی که میشد توی کوچه و خیابون چشمت مدام دنبال دیدن آدم کوتوله ها و پرییای مهربون و آدمکای چوبی باشه اون روزای دور و خوبی که میشد داشتن اون موش...
-
تمام راز سفر فقط خواب یک ستاره بود...
سهشنبه 11 مردادماه سال 1384 21:17
و رویای پنهان یزد...تنها عشق بود. عشق داغ کویر. سر پیچ هر کوچه. توی سایه ی هر زیرگذر. رنگِ فیروزه ای ترین آبی دنیا...آبی هر کاشی. زیر هر بادگیر. پای هر منار و گلدسته. توی ضرباهنگ تند زورخانه...و هر یا علی که شنیدی. بالای هر بلندی و تیغ سرکشِ آفتاب. توی خستگی خشتهای چهارهزارساله و تنهایی باروهای تنومند. توی هر نگاه و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 تیرماه سال 1384 05:57
* تا اطلاع ثانوی...هیچ حرف تازه ای واسه گفتن وجود نداره! * توی این تابستون لعنتی که همه چی کش میاد، فقط یخچال چاق و پیره که بدون هیچ غرغری به جبر روزگار همدم تنهایی شبام شده! * من الان دلم میخواد اونجا باشم:
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 تیرماه سال 1384 23:10
روزی که مُردم!! سه شنبه. نهم تیر هشتاد و ۳ امروز صبح وقتی که چشمامو باز کردم برای اولین بار تو تموم زندگیم هوس مردن کردم کیفمو برداشتم...دفترچه یادداشتم. خرسای پاندا.اون دوتا عکسا.ساز دهنیم.تقویم قهوه اییه. اتاقمو واسه آخرین بار مرتب کردم...هیچ خوشم نمیاد که وقتی مردم، مامانم با آت و آشغالای من غصه بخوره...خودم همه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1384 16:15
این یه خصوصیت همه ی آدماس جدا از طرز تفکرشون که عاشق درست کردن سالگرد و روز بزرگداشت و اینطور چیزا باشن...حداقل توی ذهنشون.حتی اگه اصلا اونو به روی خودشون نیارن...دائم توی ذهنت دنبال یه چیزی میگردی که بگی وای یه سال...وای این همه وقت...اوووووه!...بی اونکه حواست باشه که ثانیه هایی که میگذرن دونه های ساعت شنی عمرتن که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 خردادماه سال 1384 00:08
خدایا ببین... اگه کمکم نکنی، نه می میرم. نه خودکشی می کنم. نه کسی رو می کشم. نه جیغ و داد راه میندازم. نه گریه و زاری می کنم. نه فریاد می کشم. نه چیزی رو می شکنم. نه از زندگی ناامید میشم.نه افسردگی می گیرم. نه به زمین و زمان بد و بیراه میگم. نه به بودن تو شک می کنم. نه از دنیا و آدماش بیزار میشم. نه عین یه آدم بدبخت...
-
زندگی.بی سبب ترین شادمانی این روزهای بلند...
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1384 15:41
فعلا فقط زندگی میکنم.نه اینکه فقط گذرانده باشم این ساعتهای بی شمار پی در پی را از پسِ آرزویی محال...این زندگیست...خودِ خودش...به همین سادگی. بی هیچ آرزویی برای گذشتن یا نرفتن این روزهای نه تلخ و نه شیرین.به تازگی غنچه ی کوچک شمعدانی پشت پنجره، به کهنگی همه ی دوستی های قندیل بسته ی توی دلها. بی هیچ غمی از گذشته ها یا...