نفهمیدم چطور شد که از اینجا سر درآوردم...مثل یک مسیر قدیمی، مثل خاطره گمشده خانه قدیمی دوران کودکی، مثل راه رفتن های طولانی بی هدف در غروب های خسته و طولانی شهریور ماه، مثل خواب گردی های بی دلیل و بی پایان شب های تنهایی...از اینجا سر درآوردم

چشم باز کردم و خودم را دیدم که پابرهنه و خموده، به دکمه ی مدیریت وبلاگ خیره مانده ام و دلم می خواهد با همان سبکبالی قدیمی روزهای گذشته دکمه را بزنم و چشم هایم برق بزند از چشیدن طعم دلپذیر همه آنچه که به تمامی مال من است...کاش این آدم های دور و کوچک فیس بوکی حالم را می فهمیدند!

نظرات 4 + ارسال نظر
bedoneemzaa یکشنبه 2 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ق.ظ

mifahmam,

haleh شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:40 ق.ظ http://haleh.blogsky.com

ناتووووررر...منم امروز همین جور شدم !!! چقدر جالب بود....شلید وقتشه دوباره برگردی ...روزمرگی می زاره ؟

یک موجود زنده پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ق.ظ

شاید باید از آن آدم‌هایی که فقط همان عکس‌های ۳۲ در ۳۲ پیکسلی توی صفحه‌ی فیس‌بوکت هستند دور شوی و سوار بشوی بر آن کشتی خیال و دوباره موج‌ها را به جان بخری و بیایی در همین دنیای تنهای غیر اجتماعی و در مدیریّت وبلاگت مطلب جدید منتشر کنی.
من که این را بیش‌تر می‌پسندم.

... چهارشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:31 ق.ظ https://maleke.blogsky.com/

کجاها می‌گردی رفیق قدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد