نفهمیدم چطور شد که از اینجا سر درآوردم...مثل یک مسیر قدیمی، مثل خاطره گمشده خانه قدیمی دوران کودکی، مثل راه رفتن های طولانی بی هدف در غروب های خسته و طولانی شهریور ماه، مثل خواب گردی های بی دلیل و بی پایان شب های تنهایی...از اینجا سر درآوردم
چشم باز کردم و خودم را دیدم که پابرهنه و خموده، به دکمه ی مدیریت وبلاگ خیره مانده ام و دلم می خواهد با همان سبکبالی قدیمی روزهای گذشته دکمه را بزنم و چشم هایم برق بزند از چشیدن طعم دلپذیر همه آنچه که به تمامی مال من است...کاش این آدم های دور و کوچک فیس بوکی حالم را می فهمیدند!
mifahmam,
ناتووووررر...منم امروز همین جور شدم !!! چقدر جالب بود....شلید وقتشه دوباره برگردی ...روزمرگی می زاره ؟
شاید باید از آن آدمهایی که فقط همان عکسهای ۳۲ در ۳۲ پیکسلی توی صفحهی فیسبوکت هستند دور شوی و سوار بشوی بر آن کشتی خیال و دوباره موجها را به جان بخری و بیایی در همین دنیای تنهای غیر اجتماعی و در مدیریّت وبلاگت مطلب جدید منتشر کنی.
من که این را بیشتر میپسندم.
کجاها میگردی رفیق قدیم