پوست صورتم مماس مانده با پرزهای زبر فرش
پلکها که بالا و پایین میشوند، مورچه ها رژه میروند و ته مانده غذاهای روزهای هفته
دارم خیال میکنم پیش خودم که چاقوی تیز تا دسته فرو رفته توی کمرم
...نترس، من شادم
با موهای دمب موشی دو طرف صورتم و لپهای گل انداخته
دستم توی دست بزرگ بابا،با آبنبات چوبی گرد قرمز گوشه لپم که چوب سفیدش از لای لبهای نوچم پیداست
این همه رنگ و صدا که هوش از سرم میبرد،با هزار تا سوال پرسیده و نپرسیده که سوال دومی نیامده، اولی از یادم رفته
با جوابهای سر حوصله بابا که حتی نصفش را هم نمیشنوم و آن نیمه شنیده شده هم قاطی جیک جیک گنجشکها از دستم در رفته
یواشکی همه سنگهای کف پیاده رو را با نوک پا شوت کردم توی جوب آب و به از جا پریدن گربه های یخ کرده از ته دل خندیدم و نفهمیدم چی توی نگاهت بود که آنطور دلم را لرزاند
قدمهایم را روی لبه بلند جدول شمردم و قاصدک مچاله توی مشتم را فوت کردم تا نزدیکی های خدا
عاشق قورباغه سبز فسقلی شدم و همه خوراکی توی کیف مدرسه ام را بخشیدم به سگ لنگ و چهار تا توله اش
من شادم، و هنوز بند کفش پای راستم مدام باز میشود و نمیدانم تو چطور دوستم داری
من شادم و هنوز سعید و علی و سارا به ترس من از بادکنک غش غش میخندند
هنوز دغدغه ام این است که توی زیرزمین تاریکِ مادربزرگ جلوی حسین و رعنا اشکم راه نیفتد
هنوز موقع قدم زدن قدمهایم را با قدمهای تندت میزان میکنم و توی دلم میخندم و تو هیچ نمیفهمی
من شادم و تقصیر از من نیست اگر دلم بخواهد تا آخر دنیا دوستت داشته باشد
...پوست صورتم مماس مانده با پرزهای زبر فرش
اما کسی انگار چاقو را از پشتم بیرون کشیده
خیلی عادی، انگار که پوست موز زیر پایم رفته باشد و کاملا اتفاقی نقش زمین شده باشم، بلند میشوم و خاک لباسم را میتکانم
باهاش دست میدهم و با فروتنی از لطفش تشکر میکنم
...نترس، من هنوز همان دخترک شادم!
. مگه میشه برای خنده هایز سنگینت نگران نشد.برای شادی که ته تهش یه نفس عمیقه....
از شادیه تو منم شاد شدم دخترک شاد خوب خوب ! اینجا خیلی خوشمزه شده ها .
خنده همه آدمها داره اینطوری میشه .می شه یه دروغه گنده که خودشون رو موظف به گفتنش به دیگران می دونن.اما تو نه!!
همین الان بهم قول بده که برام این جوری نخواهی خندید.من خنده زمینیتو نمیخوام هق هقِ گریه آسمونیت مال من!!میخوام باز برات آبنبات بخرم .تو چشات نگاه کنم و بپرسم: آ آ آ آ......؟؟
قشنگ بود دختر خوب ساده و صمیمی حتا برای تازه واردی مثل من.آخرشو که آدم میخونه انرژی میگیره قشنگ.:)
هنوز موقع قدم زدن قدمهایم را با قدمهایت.....این تیکه برام خاطره انگیز بود.برادرمو واسم زنده کرد.آهنگت هم خیلی باسلیقه و دقت انتخاب شده.متن ۱۴ آبانت هم خوب بود...یه کم شبیه نوشته های شل سیلور بود ولی بازم خوب بود.موفق باشی خانم.
سلام
چه عجب شما بالاخره تصمیم گرفتین به وبلاگ منم سری بزنید
باعث خوشحالیه
بازم از این کارا بکنید
خیلی خوشحال میشم
موفق باشید
سلام... زیبا بود! بسیار بسیار زیبا بود!
داستان پوست صورت و پرز فرش تموم نشدنیه .....
با خواندن این متن حس شادی بیشتری من دست داد.نیرویی که من را به جلو هل داد .متن تاثیر گذاری در غم های درونی ام بود تا با روحی شاد و خالی از زبری راهم را ادامه دهم.
وقتی دل یک داداشی از یک نوشته می لرزه
یه لحظه احساس کردم دارم کنار ساحل قهوه قهوه می خورم٬ در حالی که باد با بوی شور موج ها به صورتم می خوره و من روی صندلی راحتی ام تاب می خورم.
اووه...چقدر وقتها که پوست صورت آدم مماس می ماند با پرزهای زبر فرش و...!
اگه فکر می کنی تاسف چیزی رو حل می کنه یا به درد کسی می خوره٬ادامه بده٬ شایدم بد فکری نیست...راستی٬ منم چون کتاب فارسی مو دوست داشتم یه نوشو گرفته بودم که شیک باشه کتاب خونه! کهنه هه رو یادم نیست چیکار کردم!:(