با من حرف بزن من از تنهایی خودم...از نگفتن تو...از تاریکی دلم می ترسم سیاهی شب که آرام است من از سیاهی دل تو می ترسم می خواهم با نصفی از ستاره های آسمان کف اتاقم خط صاف بکشم بعد روی خط صاف قدم بزنم...هی قدم بزنم...تا صبح بشود تا همه ی ستاره ها فرار کنند بروند و من توی رویاهای رنگین خودم خوابم ببرد و خواب ببینم که تو با من حرف میزنی مثل همان شبی که شیشه ی عمر ماهی قرمز کوچولو توی تُنگ شیشه ای ما شکسته بود و من برای تنهاییش گریه کردم و تو برایم قصه گفتی قصه ی الماس...یادت هست؟ با من حرفی بزن! بگو تا من توی صدای نرمت غرق بشوم بگو...دوباره بگو...قصه ی الماس...قصه ی پریزاده های نقره پوش...یکی بود یکی نبود...
سلام ..بوی عشق بوی گل ..بوی دلبری ...عطر سرد تنهایی ...آری به شکوه پاییز تا مرز زمستان رو ...تا شاید بدانی کسی با شاخه گلی در بهار ....به عشق تو در تابستان دل خوش کرده است ...با عشق بودن زیباست حتی به قیمت .....
دیوان رو باز میکنم... کلمات داغم میکنه... حلقهء اشک راهِ دیدَم رو میگیره... می بندمش... قابِ عکست رو از بالای تخت بر میدارم و میذارم روی سینه و زمزمه میکنم...
" گفتم ببینمش مگرم دردِ اشتیاق ساکن شود... "
و... اشک شور... و قلب فشرده... و تیک های ساعتِ روی دیوار...
حرفی بزن چیزی بگو تا آینه خسته نشه از بیکسی....
منم یه روز خسه شدم. یه روز گفتم به درک. و هنوز پابندشم. حتی برا عزیزترینهام یه تلفن هم نمیکنم...جاالب نیست؟
سلام ..بوی عشق بوی گل ..بوی دلبری ...عطر سرد تنهایی ...آری به شکوه پاییز تا مرز زمستان رو ...تا شاید بدانی کسی با شاخه گلی در بهار ....به عشق تو در تابستان دل خوش کرده است ...با عشق بودن زیباست حتی به قیمت .....
اون پستهایی که من حرف برای زدن دارم اجازه کامنت گذاری ندارن.مطالبی هم که چیزی به نظرم نمی رسه در موردشون ٬ مثل همین مطلب٬ قسمت نظر داره !
دیوان رو باز میکنم... کلمات داغم میکنه... حلقهء اشک راهِ دیدَم رو میگیره... می بندمش... قابِ عکست رو از بالای تخت بر میدارم و میذارم روی سینه و زمزمه میکنم...
" گفتم ببینمش مگرم دردِ اشتیاق ساکن شود... "
و... اشک شور... و قلب فشرده... و تیک های ساعتِ روی دیوار...
...