* تو ی این دنیا، یه چیزایی هستن که خیلی بی صدا می شکنن...
 
هیچ شده یه لیوانی رو که با درموندگی تموم لبه میز بلاتکلیف مونده
با موذیگری هل بدی و آروم بندازیش پایین
بعدش هیچ شده که توی سکوت خودت
از شنیدن صدای خورد شدن لیوان ذوق کنی
هیچ شده که از شکستن یه شیشه بزرگ بزرگ
از شنیدن اون صدای پر هیبت ته دلت از خوشحالی بلرزه
هیچ شده که دلت برای خورد کردن یه چیزی تنگ بشه
یا هوس کنی که صدای شکستن یه عالمه چیزای مهمو بشنوی
آره...میدونم که شده...ولی همیشه اینطوری نیست...نه!
توی این دنیا، یه چیزایی هستن که خیلی بی صدا می شکنن
خیلی بی صدا... 


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
    به جویبار که در من جاری بود
    به ابرها که فکرهای طویلم بودند
    به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
     از فصل های خشک گذر می کردند
    به دسته های کلاغان
    که عطر مزرعه های شبانه را
    برای من به هدیه می آوردند...


                        



بیش از اینها، آه، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون مردگان، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بی رنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید...

 

                           

تو نمیدانستی آرزوهای محالی دارم
و نمیدانستی که من این شادی غمناک دلم را
با توهم، با خیال، با تبسم هایی که دگر نیست بدست آوردم
با خیال دیدن سایه آن دستانی
که دل سردم را
با نگاهش به غروب ابدی می بخشید
به غروب سردی
که تمنای وجودم در آن به جز اندوه و غم خویش نبود
تو نمیدانستی دل من گمشده ای در خود بود
تو نمی دانستی دل من عاشق مرگ است
تو نمیدانستی دل من میمیرد از صدای دریا
از پریشانی افکار خودم
تو نمیدانستی دل من در عطش دیدن ماه
روزها میگیرد
شبها میسوزد
و تو بی شک غم پنهان مرا دزدیدی
ولی افسوس که در این دل سنگ
به جز این غم، به جز این واژه سنگین سکوت
جای چیز دگری باز نبود
و من اینگونه پر از هیچ شدم !
و پر از تلخی غمگینی ترس
ترس از کشتن تو
و همین پاکی لبخند تو بود
که مرا میلرزاند
ترسم از دیدن اشکان غم انگیزت بود
ای پر از واژه مهر
غم پنهان مرا
تو چرا دزدیدی
از من این هیچ به جا ماند و دگر هیچ...


                     


توضیح! اینکه من این شعر خیلی قشنگو که خیلی دوسش دارم خیلی قبلنا یه جایی خونده بودم و البته خیلی خیلی فکر کردم تا یادم بیاد کجا ولی کو حواس!...حالا صاحبش پیدا شده و یه کامنت گذاشته...این شعر مال وبلاگ گم شده است و من معذرت میخوام که هیچ موقع حواس درست و حسابی ندارم!!!

خداحافظی های زندگی آدم دو جور اتفاق میفتن
ولی هر کدوم که باشه، بی شک میتونی مطمئن باشی اونی نیست که تو انتظارشو داری!
اولیش اونیه که با همه عقل و منطقت بهش فکر کردی
اعتقادات انسانی و اجتماعی و تفکرات عاقلانه ات بهت میگن بگو خداحافظ
تو خودتو برای همه چی آماده کردی و کاملا منتظری
این دقیقا همون نوعیه که حتی یه ابدیت هم برای قبولوندنش به خودت زمان احمقانه ای به نظر میاد
جور دوم اما، اونیه که تو هیچ تصوری ازش نداری
هیچ فکر خاصی برای گفتن جملات پر احساس خداحافظی نکردی!
حتی نتونستی یه بار صحنه ی خداحافظی رو برای خودت مجسم کنی
و به سادگی گفتن یه خداحافظ اتفاق میفته!!


                             

ماسوله، شهر رویایی شمعدانی های دوست داشتنی





                   

 
   


                



      

باریکه ی لاغر نور که افتاد رو دیوار فهمیدم عالیجناب اومده
بی هیچ حرکتی، پشت بهش موندم
بدون اینکه صورتمو ببینه فهمید، همیشه میفهمه...

- گریه میکنی؟
- نه!
- گریه میکنی!
- می خوای بغلم کنی؟
- می خوای بغلت کنم؟
- اگه تو بغلت گریه کنم ناراحت میشی؟
- می خوام بغلت کنم که تو بغلم گریه کنی!

بالاخره عالیجناب کار پیدا کرد
یعنی در واقع خودم استخدامش کردم
به عنوان بادی گارد شخصی برا خودم استخدام کردمش
با حقوق مکفی و مزایا !
اینجوری میتونیم همش با هم باشیم و کلی خوش بگذرونیم
دیگه نگران محیط کارشم نیستم
تازه مطمئنم که دیگه تو خیابونای شلوغم گم و گور نمیشه 
خب طبیعتا قضیه سرویس ایاب و ذهابم دیگه منتفیه!
...
فقط یه چیزی هست که یه کم نگرانم میکنه
میترسم اسبای آبی رو تو دانشگاه راه ندن
البته مطمئنم که بالاخره یه تبصره ای، بندی، ماده ای، چیزی واسه
اسبای آبی تحصیلکرده ای مثل عالیجناب تصویب شده
باید بپرسم
باید حتما از یکی بپرسم!