درست مثل اون وقتا که با داشتن عروسکای کوچولو و کتابای رنگی میشد خوشبخت بود
مثل همون وقتا که هنوز میشد با رویای خونه ی شکلاتی هنسل و گرتل با یه لبخند بزرگ به خواب رفت
مثل روزایی که میشد توی کوچه و خیابون چشمت مدام دنبال دیدن آدم کوتوله ها و پرییای مهربون و آدمکای چوبی باشه
اون روزای دور و خوبی که میشد داشتن اون موش گنده ای که حالا سالهاس توی کمد فراموش شده، تنها آرزوت باشه
مثل روزایی که واسه تا ده شمردن، انگشتای کوچولوی هفت سالتو یواشکی باز می کردی و با هر چیزی که پیدا میشد بسته های ده تایی درست می کردی...یه نخ بزرگ قرمز بردار و دومین بسته ی ده تایی از سالای عمرتو که مصرف شده، با همه اتفاقای خوب و بدش، ببند و بذار توی کمد
آره بیست سال عمر زیادیه...واسه نداشتن خیلی چیزا و داشتن خیلی چیزای دیگه.
خدایا بیست سالگی پر دردسری بود. با یه آخر خوب. میدونی، همیشه فکر میکنم اگه کسی تو کارت فضولی نکنه خودت خوب بلدی چجوری سر و ته قصه هاتو خوب به هم بیاری.
به هر حال ممنونم که مجبور نیستم یه بار دیگه این سال شلوغ پلوغو از نو زندگی کنمش!
حالا باید برم ببینم که توی تجربه ی جدید بیست و یک سالگی چه خوابی واسه من دیدی!!!