همیشه در زندگی چیزهایی هست که نمی توان فراموش کرد.
گاهی یک نگاه که در خلوت رویاها ایستاده است و همیشه نگاه میکند.
گاهی یک سلام که در گوشه ی رویاها ایستاده است و همیشه سلام میکند.

......................................................................................................................................

من دارم میرم...ولی نه اینکه برم که رفته باشم، یعنی برمیگردم...زودِ زودِ زود!
هیشکی حق نداره تا نیستم منو یادش بره ها...آخه میدونین قفس تنهاییم کامپیوتر نداره...برای همین شماها منو یادتون نره تا برگردم. خب؟!

این دیگه آخر فاجعه بود به خدا!

*ساختمون دانشکده - داخلی - روز
(ساعت استراحته...من برای خودم در کمال آرامش و راحتی وسط راه پله ها ولو شدم و دارم با دوستام چرت و پرت میگم!همچین بفهمی نفهمی یه خورده هم بلند بلند میخندیم و یه ریزه هم ساختمونو گذاشتیم رو سرمون!...در همین حین استاد معظم و معزز مغناطیس با جذبه ی تمام از راه پله های رویرویی قدم رنجه میکنند و بنده ی حقیر سراپا تقصیرو در همون حال گیر میندازن!)

استاد: تو اسمت چی بود؟
من: اممم...من استاد؟...چیزه...ناتور استاد!
استاد: من درس میدم اصلن چیزی میفهمی؟!!!!!!(همینجا من تو دلم داشتم داد میزدم که یکی یه دیوار بده من سرمو بکوبم توش!)
من: استاد من امروز یکمی حواسم به درستون نبود وگرنه سر کلاس شما خیلی خوب همه درسو میفهمم...(رفتم توی مود پاچه خاری!)مخصوصا که شما خیلی خوب توضیح میدین!
استاد: البته من منظورم فقط امروز نبود...کلا وقتی سر کلاس قیافه تو رو میبینم احساس میکنم دارم به زبون مریخی حرف میزنم!!!!!!


*نکته انحرافی:  امروز سر کلاس همچین میخ تخته شده بودم که هر کی قیافمو میدید خیال میکرد من الان یه جاذبه ای، قانون گرانشی، چیزی کشف میکنم!...در همین راستا استاد گرامی دو بار ازم سوال پرسید...منم عین دوبارو اصلن به روی مبارک نیاوردم...مثل یک عدد بز مودب یه نیگا به استاد کردم و زود سرمو انداختم پایین!(بیچاره حق داشت خیال کنه یا من از مریخ اومدم یا خودش!)

* امشب فهمیدم که من و اسب آبی یه عادت مشترک داریم!
هردومون وقتی دلمون کلی تنگه، تنها و خسته ایم یا خیلی دلمون میخواد یه خورده تنهایی فکر کنیم به آب پناه میاریم...
حالا گیرم که آب واسه اون توی یه دریاجه ی سرسبزِ خوشگلِ گُل منگلی باشه و برای من یه مشت قطره های فسقلی بی مزه که از پی هم تند تند از دوش بیرون میریزن!!

* من از بین تموم درد و مرضای دنیا سرگیجه رو ترجیح میدم!

* پُلُق....فیسسس....کاشکی کلید این چراغ کوفتی اینهمه دور نبود که میتونستم قُل قُل زدن این قرص جوشانو تو آب ببینم!

**چقد احساس تاسف میکنم از اینکه لامپ چراغ خوابم سوخته...چن شبه عوض اینکه تو نور زرد بیرنگ چراغ به سقف نیگاه کنم مجبور میشم توی تاریکی مطلق، سفیدی خیره کننده شو تو ذهنم تصور کنم...

***** اینکه آدم گاهی احساس بدبختی و تنهایی کنه، یعنی که دیگه بزرگ شده؟!!


                           

تا حالا هیچ موقع یه شمشیر درسته رو قورت دادی؟
تا حالا اونایی که تو سیرک یه شمشیر درسته رو قورت میدن دیدی؟
خب منم تا حالا یه شمشیر درسته رو قورت ندادم.
حتی نرفتم تو یه سیرک تا اونایی رو که شمشیر درسته قورت میدن ببینم.
ولی الان یه چن روزه یه آهی تو گلومه...یه آه بلندیه همچین عین یه شمشیر درسته گیر کرده بیخ گلوم...نه بالا میاد نه پایین میره...!


*حوصله ی مُردنم ندارم حتی!!!

natural forces

عجب پدیده های غریبی هستن این آدما، مخصوصا بزرگاشون!
اون از اونکه یه روزی مجبورن به دنیا بیان، چون بدون شک هیچ راه فرار دیگه ای براشون تعبیه نشده!!
بعدش هر روزی که از عمرشون میگذره کارای بیشتری جلوی دست و پاشونو میگیره که مجبورن انجامشون بدن.
تا اینکه هر کدوم بسته به تقدیرشون، یه روز صب که از خواب پا میشن با خودشون میگن:
خب رفیق، دیگه وقتشه!!
اون وقت خودشونو مجبور میکنن که یه کسی رو پیدا کنن تا دوسش داشته باشن.
به خاطر پیمودن این راه طاقت فرسای دوست داشتن که همه عالم و آدم میدونن که -شیوه ی رندان بلاکش باشد!! - مجبور میشن از حرفا و فکرا و کارای طرفشون سر در بیارن.
یه خورده که به خودشون امیدوار شدن شروع میکنن به مجبور کردن طرف برای درک عقاید و نظرات گهربارشون.
بعد کار به جایی میرسه که مجبور میشن با هم اختلاف سلیقه پیدا کنن و حتی گاهی وضع انقدر بد میشه که ممکنه مجبور بشن با هم دعوا هم بکنن!!
کم کم هر چی پیشتر میرن هی اجبار و اجبار و اجبار و...تا اینکه بالاخره یه روزی میرسه که میبینن هیچ راه چاره ای باقی نذاشتن...اونجاست که مجبور میشن همدیگرو ترک کنن.
فکر میکنید این آخر قضیه س،نه؟!
خب باید بگم که کور خوندید!!...چون تازه بعد از اون اولین کاری که بکنن اینه که مجبورن یه گوشه مچاله بشن و واسه از دست دادن همدیگه هی تند و تند اشک ندامت بریزن و آه حسرت بکشن!!!
تازه آخرشم بعد از همه اون مصائبی که تحمل کردن، تا چشم به هم بزنن یه روزی میرسه که میبینن وقت تمومه! اون وقته که مجبورن اشهدشونو بخونن و بصورت کاملا افقی به دیار باقی بشتابن!!

                     
                              

یه مروارید حکمت : هیچ وقت به هیچ کس چیزی نگو...اگه بگی دلت برای همه تنگ میشه!!