* حروف پسورد تک تک روی صفحه ی درخشان ستاره های کوچکی می شوند تا هیچ کس نفهمد رمز نوشته های دلتنگیم را...چقدر برایم عجیب و دور است : مدیریت وبلاگ!!!...خوب یادم هست روزگاری را که نه چندان دور و نه آنچنان برایم غریب است، همین شش ستاره و همین چهاردیواری بی انتها برایم چه شادی آفرین و دوست داشتنی بود.نه اینکه فکر کنی حالا غمگین و ساکت مانده ام...نه! اما انگار سنگینی این پاییز سرد که این همه بی صبری رسیدنش را کردم، بدجوری چسبیده بیخ گلویم را...فشار ی می آورد که حتی تو را هم تاب تحملش نیست و من هم که این روزها پاک روزمره و بی اهمیت شده ام...عادی...گاهی فکر می کنم که این کلمه درست برای همین روزها و لحظه های من خلق شده باشد.
نه! نا امیدی نیست چیزی که اینجور روی قلب بیچاره سنگینی میکند...حتی حوصله ی گفتن آن هم نیست!...این نیز بگذرد!!
* پلکهایم روی هم سنگینی میکند...سرم پر از درد و کلمه های بی کاربرد و نامفهوم است...امتحان انقلاب اسلامی هم عجیب دردسری است برای خودش. حتی قرص استامینوفن کدئین هم کمی قابل تحملش نمیکند...و همه این گرفتاری ها فقط برای 66 صدم نمره با دوره گردش 666666666666666...!
* لحظه ها رو...
سلام بلاگت جالبه اگه وقت کردی ۱ سرم به من بزن منتظرتم
منو یادته دختر شیطون ؟
چقدر دلم برای خواندن نوشته هایت بی تابی می کند .
یاد باد
کاملا حس کردم ...واقعا چرا آدم در طول زمان انقدر تغییر میکنه ؟
پاییز امسال را من هم نفهمیدم که چه شد، در حسرت قدم زدن میان برگهای زرد چنار و صدای خش خش راه رفتن تمام سال منتظر می مانم ولی پاییز امسال حتی یک بار هم صدایش را نشنیدم.
شاید برای ما که در یک دوره دنیای وبلاگهایمان را ساختیم دیگر این دنیا شادی آفرین نیست،
تلخ است اما شاید بزرگ شده ایم.
سایه روشن ما هم دیگر حال آن روزها را ندارد، در واقع دیگر حالی ندارد.
تو هم مرغ کو کو شدی