*طاقت...عجب کلمه ی به درد بخوری...چه چیز دور از دسترسی.
*طفلکِ من.رویا که گناه نبود.بود؟ تو حتی اونم از خودت دریغ کردی.
*امشب.اینجا.دلم فقط واسه خاطر خودم مینویسه.خاطر...خاطرم خسه س.فکرم منجمد شده.نمیفهمه این زمان و مکان لعنتی رو.نمیتونه این همه حرفای عوضی رو که میشنوه باور کنه.نمیخواد بشنوه اصلن...کاش زور نبود شنیدنشون!
این روزا یه آدمایی عجیب غیر قابل تحمل شدن.
این روزا یه چیزی هی مدام تو رو از اون سالای دور، از اون خاطره های مبهم میکشه بیرون و میندازه جلوی چشمم.عین یه سیلی محکم که بیهوا بخوره تو گوشِت.بدون هیچ راه فراری.یه چیزی میگه سرتو بنداز پایین برو جلو.حالا اگه نمیتونی تو چشاش نگا کنی مهم نیس.حالا اگه نمیتونی دستاشو تحمل کنی مهم نیس.حالا اگه نمیخوای تو خیالت راهش بدی مهم نیس.فقط سرتو بنداز پایین برو جلو.بذار دستتو بگیره.بذار کمک کنه.شاید بد نباشه یه کم رو اون صندلی که برات جلو کشیده استراحت کنی.شاید بد نباشه که بذاری یه کم به جات فکر کنه.شاید بد نباشه یه کم...عین یه گوسفند کوچولوی مودب و خوشحال رفتار کنی و بذاری دوست داشته باشه.......نـــــــــــــــــــــه! احمق.خفه شو.بس کن.نمیخوام تحمل کنم...از تحمل کردن بیزارم.از ناچار بودن بیزارم.حتی تنهاییمو حاضر نیستم به ناچار باهات قسمت کنم.حتی اشکامو.حتی خنده هامو...برگرد برو.همون تهای خیالم.همون جا که اینهمه مدت طولانی خوابیده بودی.فکرم منجمده.نمیفهمی که نمیتونم فکر کنم.با یه فکر منجمد.آخه چجوری!حتی نمیتونم بگم کاش این روزا بگذره...حتی نمیتونم به چیزی جز اینی که هست فکر کنم.
هی...من خسته م.عین قهرمان خسته ی فیلما بعد از اینکه بیهوا یه سیلی خورده تو گوشم دستمو گذاشتم روی گونه مو دارم آهسته آهسته، تلو تلو میخورم و دور میشم...دنبالم نیا!