وقتی کلید توی قفل می چرخه، وقتی صدای تق باز شدن درو میشنوی، هیچ عجله ای برای باز کردنش نداری...آخه میدونی که اون تو هیشکی منتظرت نیست.
میدونی که اون تو، تاریکی، عین یه عالمه آبی که پشت سد جمع شده باشه، پشت در گیر کرده و تا درو باز کنی روی سر و لباست میریزه و همه جا رو میگیره.
میدونی که تا لای در باز بشه، تنهایی، مثل ساقه ی نازک یه گیاه خودروی وحشی...از همونا که همیشه تو فیلما نشون میده...آروم از لای در میخزه بیرون و یواش دور مچ پات حلقه میزنه...بعد همین که خودشو بهت رسوند یهو عین ساقه ی لوبیای سحرآمیز، تند و تند بالا میاد و میپیچه و گنده میشه.
میدونی که تا به خودت بجنبی و خودتو بندازی تو خونه، قیافت شده درست مثل یه درخت موی پیر با یه عالم برگ و ساقه و شاخه های ریز و درشت تنهایی که ازت آویزونه!...قفس تنهاییه دیگه...چیکار میشه کرد!