* امشب فهمیدم که من و اسب آبی یه عادت مشترک داریم!
هردومون وقتی دلمون کلی تنگه، تنها و خسته ایم یا خیلی دلمون میخواد یه خورده تنهایی فکر کنیم به آب پناه میاریم...
حالا گیرم که آب واسه اون توی یه دریاجه ی سرسبزِ خوشگلِ گُل منگلی باشه و برای من یه مشت قطره های فسقلی بی مزه که از پی هم تند تند از دوش بیرون میریزن!!

* من از بین تموم درد و مرضای دنیا سرگیجه رو ترجیح میدم!

* پُلُق....فیسسس....کاشکی کلید این چراغ کوفتی اینهمه دور نبود که میتونستم قُل قُل زدن این قرص جوشانو تو آب ببینم!

**چقد احساس تاسف میکنم از اینکه لامپ چراغ خوابم سوخته...چن شبه عوض اینکه تو نور زرد بیرنگ چراغ به سقف نیگاه کنم مجبور میشم توی تاریکی مطلق، سفیدی خیره کننده شو تو ذهنم تصور کنم...

***** اینکه آدم گاهی احساس بدبختی و تنهایی کنه، یعنی که دیگه بزرگ شده؟!!