به سوی ابدیت و فراتر از اون!!!


ماشینه همچین تلق تلوق میکرد که سردرد گرفته بودم...هر بار که توی چاله چوله ای میفتاد صدای آه و ناله ی همه در میومد...از توی آینه به راننده ی سبیل از بنا گوش دررفته نیگاهی انداختم که عین یه دودکش عظیم الجثه فرت و فرت سیگار دود میکرد و با خودم گفتم: بی خیال...تو که از پس سیبیلای اینم نمیتونی بر بیای چه برسه به خودش...مث آدم بگیر بشین سر جات و حرفم نباشه!!!!
بعدم تصمیم گرفتم که اگه زنده به مقصد رسیدم دیگه پشت دستمو داغ کنم که سوار همچین ماشینایی بشم!
توی اوتوبان با چنان سرعتی به پرواز در اومده بودیم که من با غصه نگاهی به آسمون ابری انداختم و پیش خودم فکر کردم که دیگه هر آن باید غزل خدافظی رو بخونم!...بعدم یه کم به کارایی که دوس داشتم بکنم ولی نتونسته بودم فکر کردم و به قلبم اجازه دادم از آخرین آه و حسرتای زندگیش پر بشه که واسه خودش خوش باشه!
وسط اوتوبان یادگار امام رسیده بودیم به یکی از این دور برگردونا که دیگه آخر فاجعه بنظر میرسید...اما یهو یه چیزی به مخم زد...محکم تکیه دادم به در فکسنی که صدای جیرجیرش میگفت حتی تحمل وزن خودشم نداره.اما من کوتاه نمیومدم...میخواستم شانسمو امتحان کنم!میخواستم ببینم که بالاخره میوفتم بیرون یا نه!...چه حال باحالی بود تا آخر پیچ...اما نیفتادم بیرون!!! فقط تا آخرش که پیچه تموم شه یه دلشوره ی خنده داری داشتم انگاری قراره یه اتفاق جالبی بیفته...میخواستم زودتر تموم شه که ببینم آخرش چی میشه...عین اون موقعها که آدم دلش میخواد زودتر تخم مرغ شانسیشو وا کنه که ببینه توش چیه...یا وقتی که یه امتحانی رو دادی و جوابشم واست مهم نیست که چی شده فقط میخوای زودتر بشنوی تا راحت بشی...اون حس راحتی بعدش یه چیزیه که آدم با هیچی تو دنیا نمیتونه عوضش کنه...اون نفسی که بعدش میکشی عمیقترین و بهترین نفس دنیاست انگار!!