نفهمیدم چطور شد که از اینجا سر درآوردم...مثل یک مسیر قدیمی، مثل خاطره گمشده خانه قدیمی دوران کودکی، مثل راه رفتن های طولانی بی هدف در غروب های خسته و طولانی شهریور ماه، مثل خواب گردی های بی دلیل و بی پایان شب های تنهایی...از اینجا سر درآوردم

چشم باز کردم و خودم را دیدم که پابرهنه و خموده، به دکمه ی مدیریت وبلاگ خیره مانده ام و دلم می خواهد با همان سبکبالی قدیمی روزهای گذشته دکمه را بزنم و چشم هایم برق بزند از چشیدن طعم دلپذیر همه آنچه که به تمامی مال من است...کاش این آدم های دور و کوچک فیس بوکی حالم را می فهمیدند!