انگار که این روزهای خیلی گرم...خیلی دلم تنگ باشد...و همیشه ی عمرم خیال کرده بودم که گرما کار آدم را به انبساط میکشاند و...افسوس!
چه خیال های باطلی که یک عمر آدم ها را به خودشان مشغول نمیکنند...مثل خیال آن پسرک عاشق پیشه با آن چشمهای عجیب و غمگین که هیچوقت دلت به فراموش کردنش رضا نداد...مثل...افسوس!
و این روزهای گرم کارم را به جویدن خاطره های کهنه و پوسیده ای می کشاند که نه اینکه آزاردهنده باشد...نه...اما پوسیده و فرتوت است
بوی کهنگی از همه جای آن تا آخر مجرای تنفس خاطره ها فرو میرود و با هیچ بازدمی بیرون نمی آید...افسوس!
چقدر...دلم تنگ است...

و صاعقه...و باران...و آسمان و...رحمت...
چقدر هوای پاییز میکنم توی گرمای چسبناک این روزهای داغ و طولانی و خسته...

واقعن همیشه ی عمر دیر رسیدیم به...؟!