روزهای پاییزی به ماهی های کوچک سرخ می مانند که از کف دست بدون آبم یکی یکی سر می خورند و گم می شوند توی حوض نقره ای زندگی ام.
دو تا هاله ی قهوه ای کمرنگ که درست می شود دور چشمهایت همه چیز را جور دیگری میبینی.هوشیاری غریبی...از جنس پریدن گنجشک از لب بام...سراغت می آید.یک قدم بالاتر از زمین میشود راه بروی و یک هوا بالاتر بخوابی و کمی پررنگ تر بخندی...حتی اشکها هم سنگین ترند انگار، روی بالش بند نمی شوند.
این روزها کمی دیوانه ترم گاهی یا اینکه آینه ی شکسته ی پیر قصد بازی با دل نازکم را دارد.
برگهای پهن چنار را بی خاطره های پاییزی زیر پا خرد می کنم و قدم زنان می گذرم که شاید از دست داده باشم باورِ عظیمِ دوست داشتن را بدون قید و شاید دیوانه وار بپرستم زیبایی تمام آنچه را که در هستی کوچکمان جریان دارد.
و زردی پاییز را ستایش کنان زندگی میکنم که در گذر است...تند و جاری و سرکش.