حرفای نامربوط دل خواب آلود...


*عاشق خطای بلند بخارم که توی شبای خنک اول پاییز از توی لیوان چاییم قد میکشن و میرن  هوا...بی اونکه من تهشونو پیدا کنم

*چی دوست داری بدونی؟...من دارم زندگی میکنم...به تمامی!
به هیچ کوفتی که غمگینم کنه فکر نمی کنم و حتی تصمیم ندارم ذره ای بزرگتر باشم
فرصت سر خاروندن ندارم.مدتهاس که سینما نرفتم و آخرین تاتری که دیدم از صدقه سری دختر دایی مهربونی بوده که یه همپا لازم داشته واسه پر کردن وقتش.روزای طولانیه که هیچ دوستی رو ندیدم و کلی از شبامو با چشمای وق زده روی ورقه هام صبح کردم.اما به حقیقت دارم از یه چیزایی توی زندگیم لذت میبرم...آخه میدونی، این اون چیزیه که من انتخابش کردم.

*خدایا، یه سوال علمی...تا کی میخوای هی از من تست صبر بگیری؟!!

*یه وقتایی هست که میدونی تو خرابکاری کردی اما هیچ کاری ازت ساخته نیست...یه وقتاییم تو میدونی که اونقدرام خرابکاری نکردی.اما راستش اونقدرا توی اصل قضیه فرقی نداره چون بازم کاری ازت ساخته نیست!!