- س...سلام! - ... - میتونم اینجا بشینم کنارتون؟ آخه اونطرفتر یه کم خیسه. - ... (یه تکونی به خودش داد که یعنی میتونم بشینم!) - خوش به حالتون.میدونین.جاپاهاتون روی ماسه ها خیلی خوشگلن.اینا رو نیگا.مال خودمو میگم.خیلی معمولین دیگه.ولی مال شما یه جوری خیلی قشنگن! - یه چیزی رو میدونی؟ من تا حالا هیچ دختر فسقلی پر حرفی رو تحمل نکردم! (اعتراف میکنم که واسه شروع یه آشنایی شاید حرف چرتی زده باشم.اونم به یه اسب آبی حسابی مثل عالیجناب که اونهمه با کمالات بود!...ولی از دیدنش اونقدر دست و پامو گم کرده بودم که هیچ حرف بهتری واسه گفتن نداشتم!!)
...بعد از اون ما چند ساعت بدون هیچ حرفی نشستیم کنار هم و به همه چی خیره موندیم.آبی دریا و آسمون و اون همه موج! به همین سادگی بود که من وقت برگشتن به خونه صاحب یه اسب آبی نجیب و دوس داشتنی و درست و حسابی شدم.چون عالیجناب خواست که همراهم باشه. واسه اومدنش این خودش بود که تصمیم گرفت.اما رفتنش دست خودش نبود. من همیشه فکر میکنم بعضی چیزا تو زندگی آدم اونقدر عزیزن که ارزششو دارن که ازشون بگذری.چجوری میشه گفت...باید ازشون گذشت...و من دو روز پیش از عالیجنابِ عزیزترینم گذشتم.نه به هزار و دو دلیل!! که فقط به یه دلیل ساده که ما میدونیم. به خاطر اون همه لذتی که برای باهم بودن از زندگیمون بردیم به اندازه ی هر روزی که از نبودنش بگذره بیشتر دوسش خواهم داشت و تا آخر عمر توی دلم یه سوراخ به بزرگی تنها عالیجناب دنیا خالی می مونه. مطمئنم که یه اسب آبی نجیب و متشخص مثه عالیجنابِ من هر کجایی که باشه خوشبخت ترینه! |