با من حرف بزن من از تنهایی خودم...از نگفتن تو...از تاریکی دلم می ترسم سیاهی شب که آرام است من از سیاهی دل تو می ترسم می خواهم با نصفی از ستاره های آسمان کف اتاقم خط صاف بکشم بعد روی خط صاف قدم بزنم...هی قدم بزنم...تا صبح بشود تا همه ی ستاره ها فرار کنند بروند و من توی رویاهای رنگین خودم خوابم ببرد و خواب ببینم که تو با من حرف میزنی مثل همان شبی که شیشه ی عمر ماهی قرمز کوچولو توی تُنگ شیشه ای ما شکسته بود و من برای تنهاییش گریه کردم و تو برایم قصه گفتی قصه ی الماس...یادت هست؟ با من حرفی بزن! بگو تا من توی صدای نرمت غرق بشوم بگو...دوباره بگو...قصه ی الماس...قصه ی پریزاده های نقره پوش...یکی بود یکی نبود...
|