توی تاریکی اون بیرون هیچی نبود جز سفیدی برف.نوک دماغشو چسبوند به شیشه ی بخار کرده و یه بار دیگه با سماجت گفت ما دیروز اونجا بودیم...من و اون...با هم!
بعد یه کم از پنجره دور شد.با انگشتش یه صورت کشید روی پنجره و برگشت نشست روی لبه ی تخت.باز چشماش بی رنگ شد.خیره موند به دور.اما موهاش یه جور خوشگلی ریخته بود توی صورتش.
یارو خیلی کلافه بود، اینو خوب می فهمید. آخه این بار هفتمی بود که آه می کشید و دستشو فرو می کرد تو موهاش.این دفعه یه سیگار هم از تو جیبش آورد بیرون و یه صدایی از خودش درآورد که یعنی اجازه گرفته باشه سیگارشو تو اتاق روشن کنه و توی دود خفه اش کنه.
اونم انگار نه انگار که پاکت سیگار خودش روی میز بغل تخت افتاده، یه جوری عین خنگا بهش نیگا کرد که دوباره سیگارو فرو کرد توی جیبش و باز همون صدا رو از خودش درآورد...اینبار لابد یعنی عجب گیری کردیم!!
بعدشم اومد نشست رو تخت.پشت به پشت دختره و زانوهاشو بغل کرد.سرش سنگینی می کرد.بدون اینکه هیچ صدایی از خودش دربیاره سیگارشو روشن کرد.دختره خنده اش گرفت.
- ما دیروز اونجا بودیم...همین بیرون، زیر پنجره توی برفا قدم زدیم...با هم...تو باور نمی کنی.
- نه، نمیکنم.
- چون حسودیت میشه!
- نه، نمیشه.
- پس چون دلت نمی خواد باور کنی یه نفر منو دوس داشته باشه.
- نه، نمی خوام.
- واسه اینکه آدم خودخواهی هستی.
- نه، نیستم.
- پس حتما بخاطر اینکه چشم نداری منو با یکی دیگه ببینی!
- نه، ندارم!
- چون...
دیگه هیچی نگفت.یهو حس کرد خیلی سردشه.
سیگارش تموم شده بود دیگه.بلند شد.گونه ی دختره رو بوسید.کتشو تنش کرد.شالشو انداخت دور گردنش.کیف پولو فرو کرد تو جیب عقب شلوارش.رفت طرف در.
دختره از جاش تکون نخورد. هنوزم خیلی سردش بود.اما صدای یارو رو شنید که گفت من باور میکنم...دیروز دیدمتون...زیر همین پنجره...با هم.
تق.
از در ساختمون که می رفت بیرون خیلی وقت نبود که بازم برف می بارید.ولی رو برفای سفید زیر پنجره دو تا رد پا رو راحت میشد دید. یه ردپای دخترونه ی سربه هوا با جا پای صاف و منظم خودش.
یقشو کشید بالا و با صدای بلند به پنجره ی خالی گفت چون دوسِت دارم احمق جون!